مرا بدونِ تو شوقی به زنده ماندن نیست
مرا خیالِ سرودِ فراق خواندن نیست
برای عشقِ تو ناقابل است جانِ عزیز
که باکم از به ره دوست جان فشاندن نیست
ز گریههای سحرها و شامگاهانم
مرا خیالِ غمت را به رخ کشاندن نیست
مرا بدونِ تو شوقی به زنده ماندن نیست
مرا خیالِ سرودِ فراق خواندن نیست
برای عشقِ تو ناقابل است جانِ عزیز
که باکم از به ره دوست جان فشاندن نیست
ز گریههای سحرها و شامگاهانم
مرا خیالِ غمت را به رخ کشاندن نیست
بعد از تو گفته بودم، میلی به جان ندارم
تا لحظه ی توقف، خیلی زمان ندارم
وقتی که قید عشق تو را زدم بدان که
میلی به زندگانی در این جهان ندارم
با من نبودی و من، تاب نبودنت را
به قدر آن و حتی، کمتر از آن ندارم
مرا دچار چراهای بی سبب کردند
سپیدی سحرم را دچار شب کردند
سخن ز مهر و وفا ادعای اینان بود
همین که چهره گشودم به من غضب کردند
بهای عاطفه در حرفشان فقط جان بود
بدون عاطفه جان مرا طلب کردند
دیگر قلم بهانه به دفتر نمی دهد
دفتر بدون نام شما بر نمی دهد
جز فاطمه کسی ز کمال و جمال تو
شرحی برای فاتح خیبر نمی دهد
یک فاطمه برای علی بعد فاطمه
جز فاطمه خدا که به حیدر نمی دهد
روزگاری عاشقت بودم، که حالا نیستم
تا ابد گفتم کنارت هستم اما.... نیستم
گفته بودم بی تو تنهایم؛ نرو! پیشم بمان!
چند روزی میشود رفتی و تنها نیستم
صبر میکردم اگر تا پیش از این بر جور تو
بر جفایت نازنین! دیگر شکیبا نیستم
مصیبت در دل این واژهها پیدا نخواهد شد
که غم جز با ز جا برخاستن معنا نخواهد شد
تو جای مردم غزه، یقین درد و غم و داغت
به دست هیچ شعری تا ابد احصا نخواهد شد
بپرس از آنکه جاماندهست پایش روی مین، آری
بلاشک پای مصنوعی برایش پا نخواهد شد
دوباره حرف حبیب است و قصه، قصهی سیب
سرودهای ز کسی که حبیب بود و غریب
ز دور دست محبت تکان تکان میداد
و بود خنجر دوری همیشهاش در جیب
مرا ز غصه این قصه رنج وافر داد
به خویش میزد از این ماجرا فقط آسیب
خدا را، بودنش را باورم شد ناگهان در قاب چشمانت
دگر احرام بستم بر طواف کعبهی بی تاب چشمانت
خدا را باورم شد بس که در بیداریام - در خواب هم - او را
صدا کردم که بی تابم - و بی خوابم - کند در خواب چشمانت
چه میبینم؟ در استهلال این رؤیای شورانگیز و ناباور
خودم را خیره میبینم میان حلقهی مهتاب چشمانت
خوش آمدی به جهان ای ستارهی دل من
خوش آمدی نفسم! ای تو ماه کامل من
مرا امید تماشا همیشه در سر هست
« کرم نما و فرود آ » بیا به منزل من
خبر رسید که از ره رسیده فصل بهار
نگاه کردم و دیدم تویی مقابل من
دنیای من بی تو پر از درد است؛ میفهمی؟
بی تو هوای خانهام سرد است؛ میفهمی؟
من عاشق و فصل بهارم دیدن رویت
برگ درختم، نیستی، زرد است؛ میفهمی؟
قلب مرا این روزها داغ ندیدنها
از آه، از اندوه پر کردهست؛ میفهمی؟