پیاده می روم و دل به دلبری دادم
که می رسد دم آخر یقین به فریادم
میان خستگی و درد پا و بی حالی
نسیم یاد حرم می رسد به امدادم
پیاده می روم و دل به دلبری دادم
که می رسد دم آخر یقین به فریادم
میان خستگی و درد پا و بی حالی
نسیم یاد حرم می رسد به امدادم
خوش به حال دل ما گرچه پر از تنهایی ست
هرچه هم هست گرفتار غم لیلایی ست
هرچه از جور زمان زخم به قامت دارد
جای شکرش سر جاش است پر از شیدایی ست
ما گداییم ولی عزتمان لم یزلی ست
که گدایی سر کوی حسین آقایی ست
زبان حال ما فردای قیامت با حضرت ارباب (ع)...
آقا! منم، آیا تو من را می شناسی؟
این نوکر غرق محن را می شناسی؟
آقا! منم، آن که برایت سینه می زد
آیا غلام سینه زن را می شناسی؟
یک عمر از داغ تو مشکی بر تنم بود
این نوکر مشکی به تن را می شناسی؟
کم کم برای رفتنم آماده می شوم
شوریده ای ز شورش سجاده می شوم
بر روی دوش هرزه علف گرچه می برم
آخر ولی به شوق تو دلداده می شوم
بانگ رحیل از نفسم می رسد به گوش
دارم همان که حق به دلم داده می شوم
هوالعلیم
دلم گرفته نمی دانم از چه می نالم؛ چرا فتاده شرر بر تمام احوالم ...
نمی دانم! شاید کسی تا امروز برای تو اینگونه ننوشته باشد.
شاید؛ معلوم نیست...
خیلی ها گفته اند؛ خیلی ها سروده اند؛ اما گمان نمی کنم کسی نوشته باشد این حرف ها را.
حرف هایی از عشقی که از روز ازل در دل ماسوا نهاده شد...
عشقی که به گونه ای در وجود تمام ذرات عالم رخنه کرده و عالمی را دچار خویش ساخته است.
نمی دانم!
شاید تا امروز کسی اینگونه، برای تو ننوشته باشد.
به دلم افتاده که اینگونه بنویسم. با خود گفتم خیلی ها دوست دارند با تو اینگونه حرف بزنند؛ اما شاید ندانند از کجا و چگونه شروع کنند.
گفتم سرمشقی باشد برایشان و حتی برای خودم...
گفتم بنویسم تا یادمان باشد برای چه زنده ایم و زنده بوده ایم برای چه...
گفتم بنویسم که چرا اینگونه جهانی شده ای. بگویم که چطور جهانی شده ای...
بگویم علت این را که حتی کسانی دوستت دارند که نمی شناسندت...
این حرف ها برای کسی نا آشنا نیست. یقیناً حرف از چیزی که همه دارندش آشناست. فقط شاید، شاید تا امروز کسی اینگونه برای تو ننوشته باشد.
به پاس حکم « من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق » مقدمه ام را به پایان می رسانم با قدردانی و تشکر از تمام عزیزانی که مرا در تحریر این اثر یاری کردند و زحمت آن ها سبب شد تا این نوشته ی دون ارزش (از لحاظ غیر محتوایی) بازخوانی و اشکالاتش برطرف گردد و به دست دوستان برسد.
نمی دانم! شاید تا امروز کسی اینگونه برای تو
ننوشته باشد.
با خودت می گویی چیزی تا محرم نمانده است و بدک نیست کمی حال و هوای محرمی بیابی. مثل آن کاری که اهل بیت (علیهم السلام) در آمادگی برای محرم انجام میدادند.
آن روزها نمی دانم چگونه، ولی این روزها می توانی به پاساژ مهستان، واقع در میدان انقلاب (دقت کنید: میدان انقلاب) خیابان کارگر جنوبی بروی؛ کتابی یا گلچینی از مداحی ذاکری یا... نمیدانم، هر چیزی که با طبعت سازگارتر است و بهتر است را بخری و کم کم مهیای عزا شوی که وقتی ندای « حی علی العزا » را شنیدی، دست پاچه نشوی.
اما...
دل می برد ز دست دو عالم لوای تو
آقای من تمام دو عالم فدای تو
من از ازل گدای در خانه ی توام
چشمم همیشه بوده به فضل و عطای تو
یک جلوه ای نما و جهان را به هم بریز
هستی آسمان و زمین مبتلای تو
وقتی حواس من به پرم گرم می شود
یعنی به هر بهانه سرم گرم می شود
پایان روزهای بهارست و نرم نرم
دارد هوای دور و برم گرم می شود
حتماً زمان صحبت با تو رسیده است
کم کم دهان نوحه گرم، گرم می شود
حالا که قصه ی ما شرح ماتم است
پس این قباله خاطره ای از محرم است
« کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا » 1
ساحل نداشت که داغش دمادم است 2
---------------------------------------
1- کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون فتاده به میدان کربلا
محتشم کاشانی
2- بهمن 1390
ما سال هاست نمک گیر روضه ایم
از ابتداست نمک گیر روضه ایم
در اقتصادخانه ی ارباب عالمین
این سهم ماست، نمک گیر روضه ایم
-----------------------------------
بهمن 1390