من اگر خاموشم، تو نباید که به فریاد آیی
من اگر مشکوکم، تو نباید که به بیداد آیی
من اگر مغمومم، تو چرا حق تسلی خواهی؟
من اگر مظلومم، تو چرا ظالم این درگاهی؟
من اگر خاموشم، تو نباید که به فریاد آیی
من اگر مشکوکم، تو نباید که به بیداد آیی
من اگر مغمومم، تو چرا حق تسلی خواهی؟
من اگر مظلومم، تو چرا ظالم این درگاهی؟
زندگی قسمتی از بارقه ی چالش هاست
این حقیقت به نگاهی به دل ما پیداست
گرچه ان گاه به غم، گاه به شادی بگذشت
لکن اینها همگی یک نمه از ناپیداست
تو گر امروز ز چشمت همه باران بارید
منتظر باش که این قطره ای از یک دریاست
بر سر نیزه تو بودی
دل ز دستم می ربودی
با غم عشقت حسین جان
مست و آبم می نمودی
صوت قرآنت شنیدم
دل ز غیر تو بریدم
این غم که به دل هست چه غوغا کرده
هر لحظه مرا واله و شیدا کرده
این صبح نفس گیر طلوعش زشت است
فقدان تو غم ها به دل ما کرده
دریا به تلاطم ز چه افتاده بدان
غمنامه ی غم های تو برپا کرده
از تو آموختم این گونه گفتن را:
سلام ای ابر بهاران، سلام بر ریزش باران
از تو آموختم این گونه دیدن را:
عجب نگاه دقیقی! چه جویبار رقیقی!
اینجا به غیر از شوره زاری نیست، برگرد
اینجا کسی دنبال یاری نیست، برگرد
اینجا اگرچه دست و پا زنجیر گشته
لکن هوای بیقراری نیست، برگرد
بس کنید این سرگرانی را!
دل به دست هرچه میدادید دیگر نه!
حس کنید این جاودانی را
این پیام تا ابد بیدار فانی را:
« چشم ها را باید شست »
« جور دیگر باید دید » زندگانی را
تصوّری که تو داری، آرامش دریاست!
لیک بدان که میسوزد
بی نقاب و پرده، جمال آنکه پی نور است
از شمس روی تو...
او پی عشق آدم و حوّاست...!
بارالها ای تو ستار العیوب!
ای همانکه هست غفار الذنوب!
ای امید ناامیدان ای خدا!
ای پناه بی پناهان ای خدا!
ای رحیم با صفا و با وفا!
لطف کن رحمی بر این بنده نما
شب میلاد شه و سرور کل کائنات
صاحب حلم و درایت سید حسن الصفات
همره جمع ملائک توی عاشق بفرست
به امید فرج فرزندش یک صلوات
----------------------------------------------
1388