خدا را، بودنش را باورم شد ناگهان در قاب چشمانت
دگر احرام بستم بر طواف کعبهی بی تاب چشمانت
خدا را باورم شد بس که در بیداریام - در خواب هم - او را
صدا کردم که بی تابم - و بی خوابم - کند در خواب چشمانت
چه میبینم؟ در استهلال این رؤیای شورانگیز و ناباور
خودم را خیره میبینم میان حلقهی مهتاب چشمانت