اگرچه پای زمینم نمی رسد به حرم
خدا کند که به پای دلم مرا ببری...
هیچ کس ثانیه ای حال مرا درک نکرد
جز من و آینه و آنکه در آن آینه بود...
روزی به تیری کور خواهم کرد
آن فتنه های پر فریبت را
با مردمان شهر خواهم گفت
مکر دو تا چشم نجیبت را...
تو آرزوی منی و جز این به سینه نباشد
که بین این همه من سهم آرزوی تو باشم
تو را به واژه چنانی که هست نتوان گفت
چنان که اول «مریم»... چنان که در «یاسین»...
دارد جنون چشمهایت میکشد من را
بر لب اعوذ بالله از این چشم عاشق کش
ما دو تا روح نبودیم، دو تا جسم که هیچ
لحظهای از یاد تو غافل نگردد خاطرم
گرفته رنگ سیاه فراق شام وصال / دوباره حرف جدایی، فصال دوری، درد
تو رو زودتر دیدمت اما چه سود
توی حاصلش تفاوتی نبود
من تو قلب تو میموندم بی رقیب
«اگه این زمان لعنتی نبود»