من با تمام قلب خود احساس کردم
انگار بی تو غرق در اندوه و دردم
بودم بهار اما بدون توست چندی
لبریز از پاییز و پر از برگ زردم
آری، نفس های مرا گرما تو بودی
برگرد ای مرداد من! چندیست سردم
من با تمام قلب خود احساس کردم
انگار بی تو غرق در اندوه و دردم
بودم بهار اما بدون توست چندی
لبریز از پاییز و پر از برگ زردم
آری، نفس های مرا گرما تو بودی
برگرد ای مرداد من! چندیست سردم
به نام او که می گویند، آرام بخش دل هاست...
سلام عزیز دلم!
حرف یکی دو روز نیست این قصه. دهم همین ماه که گذشت، شد 6 ماه و 31 روزه، روزهای پر از گرفتاری و نا آرامی من. و البته هنوز این سامانه ابر پراکنده و پرفشار، بر آسمان روزگارم برقرار است و می بارد و می بارد.
چند وقت پیش برایت از تخت بی خوابی ها و روزهای نا آفتابی ام گفتم... امروز روز تکرار این واژه های تکراریست. تکرارهایی که واقعن دارند تکرار می شوند.
میدانی، این روزها اسیر اتاق دربسته ی حفظ حیاتم شده ام. اتاقی که صبح خودم را به آن می سپارم و بعدازظهر، خودم را از آن می رهانم. اتاقی که سایه ی سنگین لطف و مرحمت را بر سرم افکنده است. سایه ی سنگینی که جانم را می فشرد و قبلم را می ترکاند. اگرچه درخت خوش بر و روی این اتاق، کلامش، نگاهش، و حتی زحماتش، هیچ رنگ و بوی لطف نمی دهد و تا می تواند بزرگواری اش را به رخم می کشد...