مرا با خنده ی خود برد تا مرز پریشانی
ندادم دل به دستانش، نصیبم شد پشیمانی
پشیمان گشتم از هشیاری ام، آری پشیمانم
به چشمت اخم کردم، آه از اخمی که میدانی
پشیمانم ولی با من نمی سازی، نمی مانی
مرا با تیغ قهر خود ز خود هر لحظه میرانی
مرا با خنده ی خود برد تا مرز پریشانی
ندادم دل به دستانش، نصیبم شد پشیمانی
پشیمان گشتم از هشیاری ام، آری پشیمانم
به چشمت اخم کردم، آه از اخمی که میدانی
پشیمانم ولی با من نمی سازی، نمی مانی
مرا با تیغ قهر خود ز خود هر لحظه میرانی