پریشانی
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ق.ظ
مرا با خنده ی خود برد تا مرز پریشانی
ندادم دل به دستانش، نصیبم شد پشیمانی
پشیمان گشتم از هشیاری ام، آری پشیمانم
به چشمت اخم کردم، آه از اخمی که میدانی
پشیمانم ولی با من نمی سازی، نمی مانی
مرا با تیغ قهر خود ز خود هر لحظه میرانی
چرا فکر پریشانی حالا را نکردم من؟
پریشانی آن روزم کجا و این پریشانی؟!
شبی من ناز کردم بر تو و حالا تو یک عمر است
سخن از عشوه میرانی، سرود از ناز میخوانی
دلم در حسرت این است یک شب بی حضور غیر
مرا در بزم خود دعوت کنی تنها به مهمانی
پس از یک عمر حسرت عاقبت در چشم تو دیدم
که من در آتش نمرودم و تو آن گلستانی...
----------------------
بهمن 1393