مرا بدونِ تو شوقی به زنده ماندن نیست
مرا خیالِ سرودِ فراق خواندن نیست
برای عشقِ تو ناقابل است جانِ عزیز
که باکم از به ره دوست جان فشاندن نیست
ز گریههای سحرها و شامگاهانم
مرا خیالِ غمت را به رخ کشاندن نیست
مرا بدونِ تو شوقی به زنده ماندن نیست
مرا خیالِ سرودِ فراق خواندن نیست
برای عشقِ تو ناقابل است جانِ عزیز
که باکم از به ره دوست جان فشاندن نیست
ز گریههای سحرها و شامگاهانم
مرا خیالِ غمت را به رخ کشاندن نیست
بعد از تو گفته بودم، میلی به جان ندارم
تا لحظه ی توقف، خیلی زمان ندارم
وقتی که قید عشق تو را زدم بدان که
میلی به زندگانی در این جهان ندارم
با من نبودی و من، تاب نبودنت را
به قدر آن و حتی، کمتر از آن ندارم
روزگاری عاشقت بودم، که حالا نیستم
تا ابد گفتم کنارت هستم اما.... نیستم
گفته بودم بی تو تنهایم؛ نرو! پیشم بمان!
چند روزی میشود رفتی و تنها نیستم
صبر میکردم اگر تا پیش از این بر جور تو
بر جفایت نازنین! دیگر شکیبا نیستم
دوباره حرف حبیب است و قصه، قصهی سیب
سرودهای ز کسی که حبیب بود و غریب
ز دور دست محبت تکان تکان میداد
و بود خنجر دوری همیشهاش در جیب
مرا ز غصه این قصه رنج وافر داد
به خویش میزد از این ماجرا فقط آسیب
خدا را، بودنش را باورم شد ناگهان در قاب چشمانت
دگر احرام بستم بر طواف کعبهی بی تاب چشمانت
خدا را باورم شد بس که در بیداریام - در خواب هم - او را
صدا کردم که بی تابم - و بی خوابم - کند در خواب چشمانت
چه میبینم؟ در استهلال این رؤیای شورانگیز و ناباور
خودم را خیره میبینم میان حلقهی مهتاب چشمانت