قصه ما
دلم میخواست چهرهای برایت تصویر کنم و در چشمانت، خیره بمانم و بنویسم از دیروز و امروز و فردایت. بیا و حالا که نمیشود تو را در یک قاب محدود کرد، دستانم را بگیر و با خودت به سفر ببر. سفری به ماجرای پر فراز و نشیب «ما» شدنت!
تاریخت را به رخ تاریخ بکش و هزاران سال برای من حرف بزن از کورش و آرشت، از فهمیده و جهان آرایت، و از احمدیروشنهای روشن ضمیر داستانِ بلندِ سربلندیات!
از سبلانت بسرا! از بحر طویل دماوندت، غزلی بساز و بر زبان حافظ و سعدی، شعر عشق بنشان و فردوسی را به سرودن شاهنامهای غرورآفرین از شاهکارهای فرهیختگانت، دست به قلم کن.
از پرچمت بگو! بنویس که سرخیاش، خون لالههای جوانی است که پای درخت انقلاب، جاری شده تا سبز بماند، تاج این درختِ برافراشته... تا قلبِ «لااله الاالله» بیرقت، تپنده بماند. میشنوی؟ صدای ضرَبان این عشقِ امضا شده با خون، گوش عالم را پُر کرده است... عشق کن که فرزندانت، سر از پا نمیشناسند برای سربه پایت گذاشتن و سبز بمان ای سروِ ریشهدار تاریخ که سرسبزیات جان من است؛ بمانِ من است...
گوش کن! حالا کمی هم از زبان ما بشنو... کرد و ترک و لر و بلوچ و عرب، کارگر و معلم و مهندس و پزشک و دانشمند، مرد و زن و دختر و پسر و پیر و جوان؛ ما خانوادهای زیرسایهی خنک باهم بودنیم. دلخوشی ما تویی و بودن تو، و خدایی که تکیهگاه سختیهای برپاماندنت بوده و هست و خواهد بود... ما با تو ماییم و تو با ما، ایران...