بابا گفت: کجا میروی پسرم؟
گفتم: با " اسفندیار " و رفقا میرویم فوتبال...
پرسید: کدام " اسفندیار "؟
گفتم: مگر چند تا " اسفندیار " تو زندگی من وجود دارد؟ یه دنیا و یه " اسفندیار " ...
پرسید: همانی که چندی پیش گفته بود ما با اهالی محله ی دوردست مشکلی نداریم؛ ما با معتمدین و بزرگاشون مشکل داریم؟
گفتم: آره، چطور؟
گفت: پسرم، با ایشون فوتبال نرو...
گفتم: چرا؟
گفت: پسرم، با این " آقا اسفندیار " گشتن، باعث ایجاد تفرقه بین دوستان واقعی ات می شود...
گفتم: ای بابا... بی خیال. فعلاً خداحافظ...
این را گفتم و از خانه بیرون آمد. " اسفندیار " با بقیه دوستانم جلوی در ایستاده بودند.
ناگاه صدایی از بلندگوی آیفن بلند شد:
پسرم، مگه نگفتم با " آقا اسفندیار " فوتبال نرید؟
تا آمدم حرف بزنم " اسفندیار " گفت: سلام. " آقای رهبر " چشم. " محمود " من فوتبال نمیام.
چه دوست خوبی... چرا بابای من راجع به " اسفندیار " این جوری قضاوت می کند؟
دیدم دارم در مقابل دوستانم ضایع می شوم. خودم را جمع و جور کردم. گفتم:
چشم بابا!!! با " اسفندیار " فوتبال نمی رویم.