شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

چند سالیست که با نوکری ات دل شادم
جان زهرا دم مردن مبری از یادم....

برای عاقبت به خیری بنده حقیر دعا کنید. یاحق

"استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلامانع است"

بایگانی

اندر حماقت بعضی ها

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۰۸ ب.ظ



بابا گفت: کجا میروی پسرم؟

گفتم: با " اسفندیار " و رفقا میرویم فوتبال...

پرسید: کدام " اسفندیار "؟

گفتم: مگر چند تا " اسفندیار " تو زندگی من وجود دارد؟ یه دنیا و یه " اسفندیار " ...

پرسید: همانی که چندی پیش گفته بود ما با اهالی محله ی دوردست مشکلی نداریم؛ ما با معتمدین و بزرگاشون مشکل داریم؟

گفتم: آره، چطور؟

گفت: پسرم، با ایشون فوتبال نرو...

گفتم: چرا؟

گفت: پسرم، با این " آقا اسفندیار " گشتن، باعث ایجاد تفرقه بین دوستان واقعی ات می شود...

گفتم: ای بابا... بی خیال. فعلاً خداحافظ...

این را گفتم و از خانه بیرون آمد. " اسفندیار " با بقیه دوستانم جلوی در ایستاده بودند.

ناگاه صدایی از بلندگوی آیفن بلند شد:

پسرم، مگه نگفتم با " آقا اسفندیار " فوتبال نرید؟

تا آمدم حرف بزنم " اسفندیار " گفت: سلام. " آقای رهبر " چشم. " محمود " من فوتبال نمیام.

چه دوست خوبی... چرا بابای من راجع به " اسفندیار " این جوری قضاوت می کند؟

دیدم دارم در مقابل دوستانم ضایع می شوم. خودم را جمع و جور کردم. گفتم:

چشم بابا!!! با " اسفندیار " فوتبال نمی رویم.

 

 

با خودم گفتم: " اسفندیار " خیلی هم بچه ی خوبیست... تازه، بابا گفته بود با او فوتبال نروم. نگفت که با او قطع ارتباط کن. با او می روم والیبال.

" محمدتقی "، " حسن "، " مرتضی " و بقیه دوستانم را صدا زدم. گفتم:

رفقا، بابایم گفته بود با " اسفندیار " فوتبال بازی نکنیم؛ نگفت که با او قطع ارتباط کنم. پس بیایید برویم با او والیبال بازی کنیم...

" محمدتقی " گفت: " محمود "، چرا خودت را فریب می دهی؟ " آقای رهبر " که مشکلش سر نوع بازی با " اسفندیار " نیست؛ راست می گوید بنده خدا؛ کسی که به اندازه یک بچه پنج ساله روی حرفی که می زند فکر نمی کند بعد هم که به اشتباهش اشاره می کنی توجیه می آورد، حتماً برای تو هم ایجاد دردسر خواهد کرد...

" مهدی " گفت: " محمود "، گمان نمی کنم این ماجرا نیاز به بحث داشته باشد. من و تو مفتخر به اعتقادمانیم نه نژادمان؛ اما " اسفندیار " یه پای تمام صحبتش " نژاد " و از این چیزهاست...

" مرتضی " گفت: حالا چه اصراری هست که با " اسفندیار " بازی کنیم. این همه رفیق خوب که هم حرف دهنشون رو می فهمند هم نژاد و اینجور چیزها ملکه ی ذهنشان نیست.

گفتم: ولی " اسفندیار " اینقدرها هم که شما فکر می کنید بد نیست.

گفتند: ما کی گفتیم " اسفندیار " آدم بدیست؟ ما اشاره کردیم به بعضی دلایلی که " آقای رهبر " راجع به آن حرفشان مدنظر داشتند؛ تازه آن دلایلی که واضح بود و ما فهمیدیم...

گفتم: ولی اگر یادتان بیاید " اسفندیار " تا پدرم آن مطلب را گفت از فوتبال بازی کردن با ما هم استعفا داد. این خود دلیلی محکم مبنی بر خوب بودن اوست.

" مرتضی " گفت: " محمود "، نمیخواستم این را بازگو کنم؛ اما تو که پدرت این حرف را زده باید بیشتر از ما راغب به دوری از او باشی. این مایه خجالت است. تو که راجع به حرف پدرت که مطمئنی جز خیر و صلاحت چیزی مدنظرش نیست، این همه شک داری وای به حرفی که ما بخواهیم به تو بزنیم...

گفتم: بیخود، من این حرف ها حالیم نیست. یه کاری می کنم نه حرف پدرم زمین بخورد نه " اسفندیار " از دست من ناراحت بشه؛ این رابطه هم پدر و پسریست؛ با این چیزها به هم نمیریزه...

گفتند: " محمود "، ما بیشتر از تو که ادعای پسری " آقای رهبر " را می کنی برای حرف ایشان ارزش قائلیم و ارتباطمان را با " اسفندیار " کمتر کرده ایم، حالا تو سر اینکه به حرف بابایت گوش نکنی، با ما مجادله می کنی... اصلاً برو هر کاری که دوست داری بکن.

...

" اسفندیار " راست می گوید. می گوید: آخر این چه بابایی است؛ یه کاری کرده که دیگر دوستان خوبم تحویلم نمی گیرند.

گفتم: " اسفندیار "، بیشتر از همه از این که مدام راجع به تو حرف میزنند حرصم می گیرد. اصلاً از لج آنها هم که شده والیبال که هیچ، با تو شطرنج، منچ، دوچرخه سواری، و هر بازی که می شود را انجام می دهم تا بفهمند که تو بیشتر از آنها برایم مهمی...

گفت: با این کار شاید بابایت هم به اشتباهش راجع به من پی ببرد...

گفتم: " اسفندیار "، چند روزی خانه نمی روم و برای خانه رفتن برنامه خاصی میریزم...

گفت: خودت میدانی... البته می توانی این شروط را قید کنی: 1-... 2-... 3-...

...

گفتم: من با این وضع نمی توانم دیگر پسر تو باشم...!

گفت: یعنی چی؟

گفتم: من دوست ندارم با " حیدر " حتی هم غذا بشوم؛ آن وقت شما نامه می زنی به " حیدر " که چنین و چنان؟ خطاب به " حیدر " هم می گویی به پشتوانه من حرکتش را ادامه دهد...

گفت: همه ی این ها را بنویس...

گفتم: که چه بشود؟

گفت: بنویس تا دست خط مدعی فرزندی ام را داشته باشم که روزی به من گفت « من دیگر نمیتوانم پسر تو باشم »...

...

از خانه بیرون آمدم.

جلوی در با برادرم " جواد " روبرو شدم.

گفتم: مشروط به اینکه فلان کارها انجام بشود: 1-... 2-... 3-...

گفت: اینها را بنویس تا وقتی به بابا گفتم تو این حرف ها را زده ای باور کند...

...

و من چند روز است خانه نمی روم...

چه بابای بی درایتی دارم.

میخواهد برای دلخوشی من پیش بقیه رفقا که هیچ، پیش اهالی محل و... بگوید من خیلی هم بچه ی خوبی هستم. ولی من که با این چیزها کوتاه نمی آیم...

حالا خود دانی...

 

   

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی