هوالعلیم
دلم گرفته نمی دانم از چه می نالم؛ چرا فتاده
شرر بر تمام احوالم ...
نمی دانم! شاید کسی تا امروز برای تو اینگونه
ننوشته باشد.
شاید؛ معلوم نیست...
خیلی ها گفته اند؛ خیلی ها سروده اند؛ اما گمان
نمی کنم کسی نوشته باشد این حرف ها را.
حرف هایی از عشقی که از روز ازل در دل ماسوا
نهاده شد...
عشقی که به گونه ای در وجود تمام ذرات عالم رخنه
کرده و عالمی را دچار خویش ساخته است.
نمی دانم!
شاید تا امروز کسی اینگونه، برای تو ننوشته
باشد.
به دلم افتاده که اینگونه بنویسم. با خود گفتم
خیلی ها دوست دارند با تو اینگونه حرف بزنند؛ اما شاید ندانند از کجا و چگونه شروع
کنند.
گفتم سرمشقی باشد برایشان و حتی برای خودم...
گفتم بنویسم تا یادمان باشد برای چه زنده ایم و
زنده بوده ایم برای چه...
گفتم بنویسم که چرا اینگونه جهانی شده ای. بگویم
که چطور جهانی شده ای...
بگویم علت این را که حتی کسانی دوستت دارند که
نمی شناسندت...
این حرف ها برای کسی نا آشنا نیست. یقیناً حرف
از چیزی که همه دارندش آشناست. فقط شاید، شاید تا امروز کسی اینگونه برای تو
ننوشته باشد.
به پاس حکم « من لم یشکر المخلوق، لم یشکر
الخالق » مقدمه ام را به پایان می رسانم با قدردانی و تشکر از تمام عزیزانی که مرا
در تحریر این اثر یاری کردند و زحمت آن ها سبب شد تا این نوشته ی دون ارزش (از
لحاظ غیر محتوایی) بازخوانی و اشکالاتش برطرف گردد و به دست دوستان برسد.
نمی دانم! شاید تا امروز کسی اینگونه برای تو
ننوشته باشد.