چرا نمی آیی پس؟!
خودمانیم! اینجور سراغ داری کسی انتظار آمدنت را بکشد؟ خودت هم خوب می دانی که اینچنین مشتاق، کسی را نخواهی یافت. همه از تو فراری اند... همه تا جایی که می توانند از تو دوری می کنند و تا جایی که ذهنشان یاری می دهد، به تو فکر نمی کنند. تو در کنج خاطر هیچ کس، چنین انتظار مشتاقانه ای را نخواهی یافت.
حالا سوال است برای من، من که این چنین میخوانمت
را این همه بی محلی کردن، چه معنایی دارد؟ آن هم در شرایطی که حالا حالاها به قول
هم سن و سال هایم جا دارد تا سراغ من بیایی. من تازه سر چله ی جوانی ام...
می بینی! همیشه کار روزگار برعکس بوده. فلانی را عالم و آدم سراغ که نمی گیرند هیچ، اصلاً حسابش هم نمی کنند، حالا دل ما که گرفتارش شده، دارد برای ما قیافه می گیرد و ناز می کند... تو هم فکر کردی خبری ست و داری در این سگ محل بازار، قیافه می گیری برای من، که هر از گاهی به شوق آمدنت، فشارم که می افتد هیچ، اشک گوشه ی چشمانم را پُر می کند و ضربان قبلم کند می شود...
این رسم شوق است و آیین ناز!
البته هرچه می نگرم، آن فلانی که من دل در گرو مهرش داشتم و دارم و داستان شوق ما و ناز او سرجایش بود و هست، خداوکیلی عالم و آدم سراغشان می آیند و حسابش می کنند جای همه. کسی ست برای خودش. خواستم این را بگویم تا اگر روزی این دست نوشته های پایانی به دستش رسید، دل چرکین نشود از این حرف، که دلم را گواه می گیرم به این که مثال من، هیچ ارتباطی با وی نداشته است. غرضم، حضرت عزرائیل عزیز است که شوق وصال ما را به پر کاهی جواب نمی دهد و خیال کرده، داستان دل پریشانی من برای او، گرفتاری دل است و آوارگی جان!
حالا برنخورد بهت!
اینطوری که حرف زدم، نکند قیافه بگیری به الفتات، که نگاه کن چه گستاخی ها می کند و چه نغزها به زبان می راند. به قول رفقا، شاید در دلت بیاید که آدم ناحسابی، دم خروست را باور کنم یا قسم حضرت عباست را...؟
بگذار تکلیفم را همین جا با تو روشن کنم؛ آری، درست است. من به تو و آمدنت اشتیاق دارم و چند وقتیست می خوانمت گاه و بیگاه. اما همین که برخلاف همگانی که وقتی حرفی از تو به میان می آید، چهار ستون بدنشان می لرزد و من نه، خب جای تعجب دارد که چرا چنین عزیز شده ای پیش من، ای ذلیل ترین در نگاه آدم ها؟!
راستش را بخواهی، اگر تو که ذلیل ترینِ خواستنی هایی، حالا عزیز شدی برای من، دلیلش این است که من روزگاری خواستنی بودم و عزیز، اما حالا ذلیل نخواستنی شده ام. روزگاری همان محبوبی که بالا گفتمش، رنگِ رخسار سرخ می کرد برای چشم های آفتاب و مهتاب ندیده ی من و بازی می کرد بی رحمانه با دل دیوانه و شیدای من بیچاره!
می دانی! خواستنی بودم، عزیز بودم برای بازی های او... که میزد ساز خودستایی به قصد رقصاندن من، و من هم کم نمی گذاشتم برای او. همین که ضرب گرفتن او را من مقصود بودم، عزیز بودم یعنی...
اما چند وقتیست که دیگر نمی زند به هوای رقصاندن من... دیگر نمی نوازد به استغاثه ی چشمان تشنه ی من، و بازی هایش را بی آنکه این سرباز دل شکسته را هم حساب کند، کیش و مات دیگری می کند!
و حالا من امروز، ذلیلم و نخواستنی...
آن روزها که خواستنی بودم، حواسم به این نبود، که اگر دیر بجنبم، هرلحظه ممکن است بازی را یک طرفه واگذار کنم و سه امتیاز تلخ از ظرف دلدادگی هایم، ببخشم به سبد قهرهای جان فرسای دلدار، و او شیرینِ شیرین، زمزمه کند شعر سپید روزگار سیاه مرا...
دلم گرفتار سنگینی سکوتی ست که در جواب چراهای من تحویلم داده است... دلم زخمی ست. دلم دیگر دل نیست!
حالا، ای عزیز خواستنی این روزهایم! خواستم خبرت کنم که اگر تو هم دیر بجنبی، از دست می دهی این برگ برنده را، و می پیوندی به تاریخ تلخ نخواستن هایت. من هم تازگی یاد گرفته ام قاعده ی بی خیال شدن را ....