شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

چند سالیست که با نوکری ات دل شادم
جان زهرا دم مردن مبری از یادم....

برای عاقبت به خیری بنده حقیر دعا کنید. یاحق

"استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلامانع است"

بایگانی

خورشید! سلام...

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۵۷ ب.ظ


این سومین طلوعیست که خانواده ی ما آن را بدون مادر درک می کند. آفتاب از بالای دیوار خود نمایی می کند...

خورشید! سلام.

تو چرا اینقدر گرفته به نظر میرسی؟ نکند تو هم مادرت را از دست داده ای؟ شاید...

یادش بخیر بابا بزرگ، آن روزها که کنار ما بود تعریف می کرد. می گفت آن وقتی که به معراج، یعنی تا نزدیکی های خدا رفته بوده، خدا به او گفته : « ای رسول ما، عالم را خلق نکرده ایم مگر به طفیلی خلقت تو... تو را نیافریدیم مگر به خاطر آفریده شدن علی بابایم... و شما دو را نیافریدم مگر به خاطر آفرینش فاطمه مادرم... » از این خاطر می گویم...

خورشید، چطور دلت می آید مادرمان در این دنیا نباشد و تو باز بر آن بتابی؟ البته باید این سوال را از خودم هم بپرسم که « زینب، تو چطور دلت می آید مادرت در این دنیا نباشد و تو باز صبح ها از خواب برخیزی...؟» ای کاش آن شب مرا هم...

بماند؛

شاید تو هم وظیفه ای مهم بر دوش داری که نباید از بین بروی... مثل من.



خود مادرم گفت. خودش گفت باید تا کربلا زنده بمانم. چیزهایی می گفت که... که... آخر مادر! این چه وظیفه ی سنگینی بود که روی دوش من گذاشتی؟

« من و جدا شدن از دلبرم .... خدا نکند »

ای وای، خورشید، ببین چگونه مرا گرم صحبت با خویش کرده ای؟

الان برادرانم و خواهرم از خواب بیدار می شوند و من هنوز بساط صبحانه را مهیا نکرده ام.

همه جا رسم است تا هفت روز خانه ی عزادار پخت و پز نداشته باشند... اما به گمانم مدینه فرق می کند.

بابا بزرگ که از دنیا رفت هیچ کس حتی برای عرض تسلیت هم در خانه ی ما نیامد... حالا هم، این دیروز و پریروز کسی جز به بهانه ی عرض تسلیت این درب نیم سوخته را نکوبیده است...

آه، درب نیم سوخته؛

چه مصیتب کشیدیم برای خاموش کردنش...

یادم نمیرود. فقط سه روز گذشته بود از فوت بابابزرگ... وقتی در را زدند به خیال خود گفتم آمده اند برای عرض تسلیت... اما...

بماند؛

حسن آب می آورد... حسین آب می ریخت... ام کلثوم می گریست... و من آب میشدم...

بیچاره فضه؛ مانده بود در آن گیر و دار بردم دنبال مادرم میان کوچه ها، یا بماند میان خانه مراقب ما باشد...

بمیرم برایت فضه... این سه ماه چقدر تو گریه کردی...

بماند؛

خورشید، تو بگو، من که هر چقدر با اسما حرف میزنم، باز حرف خودش را می زند؛

مدام می گوید: « شما چرا؟ مگر من مرده ام که شما کار خانه کنی؟ »

می گویم: « اسما، به خدا من بزرگ شده ام. من می توانم غذا درست کنم. »

می گوید: « خدا مرگم دهد؛ مگر من جسارت کردم؟ من که نگفتم شما کوچکید... شما بزرگید؛ شما بزرگوارید؛ اما تا اسما زنده است شما نباید دست به سیاه و سفید بزنید... »

می گویم: « لااقل بگذار کمکت کنم. آبرویم می رودها... »

می گوید: « جانم به فدایتان، خدا نکند؛ چرا آبرویتان برود...؟ »

می گویم: « آخر من به مادرم قول داده ام... »

می گوید: « چه قولی؟ »

می گویم: « قول داده ام جای او برای خواهر و برادرانم مادری کنم. مگر نمی بینی این دو روز چائر مادرم از سرم نمی افتد؟ نمی خواهم حتی یک لحظه خدای ناکرده بچه ها احساس کنند این خانه مادر ندارد... »

خورشید، تا به اینجا می رسیم، اسما می زند زیر گریه... و ماجرا باز می شود همانی که بود...

تو به اسما بگو که من بزرگ شده ام و خانه داری بلدم...

البته، فرق چندانی ندارد.

چه من غذا مهیا کنم، چه اسما...

تا بابایم نیاید، همه ی غذا همین طور دست نخورده می ماند میان سفره...

باید بابا بیاید و با یک دست از گوشه ی چشمان ما اشک بگیرد و با دست دیگر لقمه ی غذا...

بمیرم، خودش همین طور گرسنه می ماند...

البته گاهاً برای این که ما به غذا خوردن بیافتیم لقمه ای می گیرد و با بغض میان گلویش آن را می خورد...

آه، گفتم بغض...

خورشید! حسن مدام بغض می کند...

نمی دانم چه بلایی سرش آمده...

این دو شب که میان خواهر و برادرانم قدم زده ام تا رواندازشان را بالا و پایین کنم که مبادا سرما بخورند، حسن یک ریز تب و لرز دارد...

به گمانم خیلی وقت است که اینگونه شده...

هیچ وقت یادم نمی رود؛ آن روز که با مادر از بیرون آمدند، هم چادر مادر خاکی بود، هم سر و روی حسن...

خاکی که چه بگویم...

حسن صورتش سرخ شده بود...

کشیده کشیده راه می رفت... انگار خیلی درد داشت...

دست و بالش هم خونی بود...

از همان روز تا حالا، هر وقت هم می خواهد مرا صدا کند، ده بار می گوید « زِی »، تا بتواند بگوید « زینب »... عجب چیز بدیست این لکنت زبان...

بماند؛

این ام کلثوم خیلی با حال است. خوش به حالش... هنوز که هنوزه صبح که از خواب پا میشود، « یا اماه » « یا اماه » کنان می رود سراغ مادر...

مادرم را که نمی یابد می آید سراغ من. با همان لحن و زبان کودکانه اش می پرسد: « زینب، أین امی ؟ »

من هم تا می آیم جواب بدهم اسما سریع او را بغل می گیرد و نوازش می کند...

آن قدر بالا و پایین می اندازدش تا فکر مادرم از ذهنش بیرون بیاید...

اصلاً آن شب هم که ما، یعنی من، حسن و حسین، آستین هایمان را گاز می زدیم تا مبادا همسایه ها صدای گریستنمان را بشنوند، او خیلی آرام رفت بالای سر مادر...

گوشه ی کفن را می کشید و مادرم را صدا می زد:

« مادر... پاشو... ببین حسن و حسین و زینب دارد گریه می کنند... »

آخر سر بابایم او را از میان حجره بیرون آورد...

بماند؛

حرف برای گفتن زیاد است.

اگر بخواهم از حال و روز حسین این دو روزه برایت بگویم، باید دست از همه کارهایم بکشم و تا هنگام غروبت برایت حرف بزنم...

آخر، آن شب یک فانوس دست حسن بود؛ یک فانوس دست حسین...

حسن جلوتر از همه می رفت و حسین پشت سر همه...

آن قدر با بغض محو تابوت مادر شده بود که چاله ی جلوی پایش را ندید.

چنان زمین خورد که انگارم آمد مادرم با ناله فریاد می زند:

« پسرم....

مراقب باش مادر...

الهی بمیرم و زمین خوردنت را نبینم... »

آن قدر مادرم دوستش داشت که حتی لیوان آب نیمه شبش را به بابا وصیت کرده...

بماند؛

اجازه بده بروم سراغ بساط صبحانه...

وقت برای صحبت با تو بسیار است. آنگونه ای که مادرم می گفت به گمانم تا روز موعود 50 سال وقت دارم...

50 سال وقت خوبیست برای حرف زدن باتو...

تو هم که حالا حالاها باید بر این دنیا بتابی تا موعود وظیه ی تو هم برسد...

اِ، سلام ام کلثوم جان... جانم... دنبال چه می گردی؟

- زینب، أین امی...؟

 

-------------------------

اردیبهشت 1390

نظرات  (۱)

از دل برآید و بر دل نشیند..
به ما هم سر بزنید..
پاسخ:
لطف دارید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی