سخنی عاشقانه با ارباب (ع)
هوالعلیم
دلم گرفته نمی دانم از چه می نالم؛ چرا فتاده شرر بر تمام احوالم ...
نمی دانم! شاید کسی تا امروز برای تو اینگونه ننوشته باشد.
شاید؛ معلوم نیست...
خیلی ها گفته اند؛ خیلی ها سروده اند؛ اما گمان نمی کنم کسی نوشته باشد این حرف ها را.
حرف هایی از عشقی که از روز ازل در دل ماسوا نهاده شد...
عشقی که به گونه ای در وجود تمام ذرات عالم رخنه کرده و عالمی را دچار خویش ساخته است.
نمی دانم!
شاید تا امروز کسی اینگونه، برای تو ننوشته باشد.
به دلم افتاده که اینگونه بنویسم. با خود گفتم خیلی ها دوست دارند با تو اینگونه حرف بزنند؛ اما شاید ندانند از کجا و چگونه شروع کنند.
گفتم سرمشقی باشد برایشان و حتی برای خودم...
گفتم بنویسم تا یادمان باشد برای چه زنده ایم و زنده بوده ایم برای چه...
گفتم بنویسم که چرا اینگونه جهانی شده ای. بگویم که چطور جهانی شده ای...
بگویم علت این را که حتی کسانی دوستت دارند که نمی شناسندت...
این حرف ها برای کسی نا آشنا نیست. یقیناً حرف از چیزی که همه دارندش آشناست. فقط شاید، شاید تا امروز کسی اینگونه برای تو ننوشته باشد.
به پاس حکم « من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق » مقدمه ام را به پایان می رسانم با قدردانی و تشکر از تمام عزیزانی که مرا در تحریر این اثر یاری کردند و زحمت آن ها سبب شد تا این نوشته ی دون ارزش (از لحاظ غیر محتوایی) بازخوانی و اشکالاتش برطرف گردد و به دست دوستان برسد.
نمی دانم! شاید تا امروز کسی اینگونه برای تو
ننوشته باشد.
...........................................
« محبت »
از خود تو یاد گرفتم وقتی با آغوش باز حتی آنانکه روبرویت ایستاده بودند را پذیرفتی و در دم مرگ به بالینشان شتافتی.
تو ماورای این کلمه، سالیان سال است که خانه داری. اصلاً شاید از روی تو برداشت کردند این کلمه را... شاید که نه، خصایص تو اینگونه بر می آیند.
تو ماورای تمام این کلمات قد علم کرده ای. این ها ما را یاد تو می اندازند و بس. اصلاً ساده بگویم، محبت در سایه سار خورشید وجود تو تجلی می یابد؛ نگاه کن:
« میم » یعنی: مَن یُحِبُّکَ، مَحبُوبٌ لِلّه؛ هر کس تو را دوست بدارد، خدا دوستش دارد. (اشاره به حدیث پیامبر (ص) که فرمودند: خدایا دوست بدار هر آنکه او را دوست بدارد.)
« حاء » که اول نام توست.
« باء » یعنی: بِأبی أنتَ وَ اُمّی؛ پدر و مادرم به فدایت. (فرازی از زیارت عاشورا)
و « تاء » یعنی: تَنها عنِ الفَحشاءِ وَ المُنکَرِ؛ دور کننده از بدی ها و زشتی ها. (اشاره به آیه ی قرآن راجع به نماز)
آری؛ اینجا را مطمئنم؛ تَنها عَن الفَحشاءِ وَ المُنکَرِ اشاره به توست...
مگر نه این است که هر کس به عشق تو مشغول شد (تکرار می کنم: به عشق تو مشغول شد) به خوبی و پاکی شهره ی عالم و آدم شد...
اذان مأذنه خواند مرا به سوی تو؛ تو جاودانه صلاتی و التزام عشق ... و التزام عشق.
آری عزیزم!
- دیگر جرأت می یابم اینگونه سخن گفتن با تو را ... -
آری عزیزم!
به همین سادگی اثبات شد برایم که محبت تویی. لازم و ملزوم. حدیث سلسلة الذهب یادم آمد. آنجا که فرزندت گفت محبت ما و ایمان به خدا لازم و ملزوم هم اند. اگر کسی این را داشت، باید دیگری را هم داشته باشد تا در امان بماند. یعنی خدای بی تو هیچ (و البته توی بدون خدا). (اشاره به حدیث سلسلة الذهب امام رضا (ع): « کَلِمَةُ لا إلهَ إلا الله حِصنی فَمَن دَخَلَ حِصنی أمِنَ مِن عَذابی بِشَرطِها وَ شُرُوطِها وَ أنا مِن شُرُوطِها...»)
چقدر والایی! چه مقامی! چه عزتی!
محبت چه کارها که نمی کند...
راستی؛ چطور شد که اینگونه عزیز شدی؟ تا آنجا که خدا خود مأمور فراغتت از دنیا شد؛ (اشاره به آیه ی قرآن: « یا أیَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّة، إرجِعی إلی رَبِّکَ راضیَةً مَرضیَّة...»؛ سوره مبارکه فجر) تا آنجا که خدا تمام رسولانش را بر اشک بر تو مأمور ساخت؛ تا آنجا که فطرس را به برکت وجود تو بخشید؛ تا آنجا که خشکسالی کوفه را به دعای تو پایان داد؛ تا آنجا که شفا را در تربتت قرار داد؛ تا آنجا که استجابت دعا را تحت قبه ی مرقدت مقرر فرمود؛ تا آنجا که رفع حاجات را در قرائت زیارتت قرار داد؛ تا آنجا که...
بسیارند از اینها؛ کافیست یا باز هم بگویم؟
حتی اگر هم اراده کنم که بگویم، قلم و زبان قاصر می ماند... که تو در وصف نگنجی.
چطور اینگونه شدی؟
می دانم!
تو عزیزترین کَسِ خدایی. شکی نیست...
اما چگونه؟
این برایم مهم تر است...
بگذار کمی به عقب تر برویم. عقب تر از خلقت...
روز ازل؛ آن روزی که نور عالم و آدم آفریده شد. آن روزی که همه بودند؛ همه و همه: جن و انس، حیوان و گیاه، سنگ و خاک، همه و همه...
« خدا گفت: نور علی (ع) بیاید بالاتر از همه. و آمد. خدا گفت: این نور را ببینید. این نور ولی من است. چه کسی او را دوست دارد؟
دست ها بالا رفت. حتی از جامدات هم. (سؤال: فکر می کنید چرا بعضی از سنگ ها را در ساخت حرم ائمه معصومین (علیهم السلام) به کار می برند و بعضی را در ساخت خانه های صهیونیست ها؟ چرا بعضی طلا ها در ساخت گنبد و بارگاه اهل بیت (علیهم السلام) به کار می رود و بعضی بر گردن گناه کارانی چون خوانندگان شعرهای مبتذل می افتد؟...)
در میان جمعیت بودند مخلوقاتی که دستشان بالا نیامده بود.
خدا گفت: حیف شد؛ ای کاش همه دستشان بالا می رفت... ای فرشته ها! عده ای از شما را مأمور عذاب کردیم. بنای جهنم را به پا کنید. (اشاره به حدیث پیغمبر (ص) که فرمودند: اگر همه علی (ع) را دوست می داشتند خدا آتش را نمی آفرید.)
خدا گفت: آن 124 هزار انسانی که دستشان زودتر از همه بالا رفت، رسولان من اند. در میان آن ها آن 5 نوری که زودتر دستشان بالا آمد، اولوالعزم اند و آنکه از همه زودتر دستش بالا آمد، خاتم النبیین من است... »
و اینجا بود که دیگر نوبت تو شد. نوبت تو بود تا در مقابل همگان نشان بدهی که کیستی؛ تا همه عاشقت شوند...
« خدا گفت: با آنانکه ولی ام را دوست ندارند کاری ندارم. بقیه یک قدم جلوتر بیایند. بقیه جلوتر آمدند. خدا گفت: از میان شما چه کسی حاضر است جام بلای مرا سر بکشد؟
14 نور دستشان بالا رفت. 14 نوری که خدا فقط 2 تای آن ها را در مرحله قبل نشانشان داده بود؛ ولی و نبی... جالب بود: حتی ولی دستش بالا رفته بود؛ حتی نبی...»
اما، اما دست تو زودتر از همه بالا آمده بود...
« خدا گفت: شما 14 نور معصومین هستید. و در میان عالم مصداق خلیفه ی من.
اما تو؛ تویی که زود تر از همه در این اتفاق دستت بالا رفت. جلو تر بیا... » و تو جلو تر رفتی.
« خدا گفت:کار دشواریست. گفتی: سر خم می سلامت... بریز...
خدا گفت: در این راه در خون خود غلط خواهی زد. گفتی: بریز.
خدا گفت: فرزندانت کشته می شوند. گفتی: بریز.
خدا گفت: اقوامت را به اسارت می برند. گفتی: بریز.
و خدا گفت و تو گفتی...»
و اینجا بود که خدا گفت: « چه کسی برایم عزیزتر از تو که حاضری برای من اینگونه باشی...
تو عزیزترین کَسِ منی...
حالا که اینطور شد بر تمام رسولانم شرایطی قرار می دهم که بر مصیبت تو گریه کنند؛ عالم و آدم را در عزای تو عزادار می سازم و در شادی تو شادمان. نزدیکانم را از میان دوستان تو انتخاب می کنم. شفا را در تربتت قرار می دهم. دعا را تحت قبه ی حرمت مستجاب می سازم. از گناهان محبینت می گذرم... و...
و خودم جان را از تنت می گیرم...
تو عزیز منی...»
و اینگونه شد.
آن روز خدا خواست به همه ثابت کند که این کار کسی نیست جز خود او... قبض روح پاکت را می گویم...
« فرمود: ازرائیل! این عزیزترین کس من را از دنیا راحتش کن... »
و ازرائیل نزد تو آمد. پیکرت را دید. شوکه شد. فریاد زد. ضجه زد. مویه کرد. گریست. عرضه داشت: « خدایا! این چه حالتی است؟ من چه کنم با این بدن؟ از کجا شروع کنم؟ نه... این کار من نیست. نمی توانم...»
و خدا فرمود: « آری؛ تو مأمور قبض روح از هر کسی نیستی. تو نتوانستی، پس هیچ کس دیگری نیز نمی تواند. کنار برو. این بدن تنها بدنیست که خود روح پاکش را از کالبد صد چاکش می گیرم و از دنیا راهیش می سازم.»
آن گاه بود که آیه آمد:
« أعُوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم؛ یا أیَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّة، إرجِعی إلی رَبِّکَ راضیَةً مَرضیَّة...»
آری عزیزم!
خاطرت پیش خدا خیلی عزیز است...
اصلاً تو عزیز آفریده شده ای...
در میان چهارده معصوم بسیار می درخشی. کشتی نجات تو سریع تر از بقیه است.
هر چه نگاه می کنم می بینم همه جا هستی. در سخنان پیامبر (ص)؛ در وصیت فاطمه (س)؛ در وصیت علی (ع)؛ در وصیت حسن (ع) و در زندگی و سیره و سخنان و آخرین کلام فرزندانت...
قائمتان هم برای خون تو می آید.
وقتی یوسف به چاه افتاد، فرشته بود، حضرت حضرت بود، از اولیا بود، نمی دانم، هر که بود در میانه ی چاه بر یوسف وارد شد و او را اینگونه ارشاد کرد که: « اصل خلقت در دستان تو (تمام بشر) دیده می شود. نگاه کن. پنج انگشت و 14 بند؛ هر وقت دچار مشکل شدی از این چهارده نور مطهر استمداد کن و هر وقت گرفتاری بر تو فشار آورد، آن چنان که به درماندگی افتادی، خدا را به آن پنج ذات مقدس قسم بده: « یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَّد؛ یا عالیَ بِحَقِّ عَلی؛ یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطِمَه؛ یا مُحسِنُ بِحَقِّ الحَسَن؛ یا قَدیمَ الإحسانَ بِحَقِّ الحُسَین...»
آدم و حوا نیز چنین کردند که خدا بخشیدشان.
جبرئیل خواند و آنها تکرار کردند.
اما...
تا نام تو را گفت فریاد زد: « آه دلم... »
گریست. پرسید: « این چه حالتی است؟» و جبرئیل روضه خوانی کرد.
او گفت و آن دو گریستند...
ابراهیم (ع) را که میدانی. هر چه بر گلوی اسماعیلش تیغ می کشید، اثری از بریدگی نمی دید.
تعجب کرد.
جبرئیل آمد به همراه قربانی. گفت: « ابراهیم! خدا از تو راضی شد و اطاعت امرت را دید. به همین خاطر از اسماعیلت گذشت. این حبوان را قربانی کن که خدا:
وَ فَدَیناهُ بِذِبحٍ عَظیم... »
ابراهیم (ع) گفت: « خدا به کدامین قربانی فرزندم را به من بخشید؟»
و جبرئیل مرثیه خوانی کرد...
او گفت و آن دو گریستند...
و ازاین ماجراها بسیار است.
چقدر دوست دارمت...
امروز می فهمم این نه تنها حرف من است؛ بلکه از روز ازل ورد زبان عالم و آدم شده است.
آری، همه جا هستی... حتی در سخنان خداوند...
در قرآن او...
از اینکه خدا محرم که می آید پیراهن خونی تو را بر عرش می آویزد تا عالم عزادار عزای تو باشند.
به مفاتیح می نگرم؛
در تمام روزها، شب ها، اعیاد، لیالی قدر، و تمام آن ساعاتی که اعمال دارند، زیارت تو افضل اعمال است.
زیارت تو در شب قدر، زیارت تو در عید فطر، زیارت تو در مبعث، زیارت تو در ایام البیض و...
حتی در حرم پدرت هم زیارت تو وارد است...
و بسیارند از اینها...
تو در تصویر عالم، در زاویه ای ایستاده ای که هماره دیده می شوی...
و البته باید اینگونه باشد؛
تو عزیزدردانه ی خدایی...
اگر خدا را به جان تو قسم دهم رد خور ندارد که خدا جوابم می دهد...
با تمام این حرف ها هنوز نشناختمت...
هنوز فهمم گنجایش درک وجودت را ندارد.
تو مصداق « لا یُوصَفُ الأوصاف » هستی...
و واقعاً همین طوری.
این داستان ها که از خود باقی گذاشته ای، برای اینکه عالمی دیوانه ات شوند کافیست:
ماجرای رسول ترک؛
ماجرای علی گندابی؛
ماجرای پیرغلام آستانت « ناظم »
و کاجرای تمام خوبان عالم.
وقتی در زندگی بزرگان و خوبان تجسس کردم، در زندگی تمامشان به یک نقطه ی مشترک می رسم و آن عشق به توست.
عشق به تو...
اصلاً همین بزرگان می گویند عرفان، علم، درک، فهم، مکاشفه، معراج، مقام قرب الهی، کرامت و...
و تمام این پیروزی های معنوی را به دو طریق می توان کسب کرد:
1- طی طریق کسب؛
2- عشق به تو...
و البته گفته اند عشق به تو مانند طی ره صد ساله در یک شب است.
ثابت هم کرده اند:
زندگی اسماعیل دولابی، رجبعلی خیاط و...
آری،
تو شاهراه هدایتی،
تو شاهراه عبادتی،
تو شاهراه کرامتی،
تو شاهراه قرب الهی هستی،
و تو...
و تو...
نه،
« نتوان وصف تو گفتن که تو در وصف نیایی...»
راستی تو کیستی؟
تو کیستی که قلم در نوشتن مقامت، دست در کتابت مرامت، زبان در بیان فضایلت، عقل در تصور خصائلت، چشم در نظاره ی وجودت، گوش در شنیدن سرّ حضورت،
واصلاً بشر در سجده بر منزلتت ناتوان است؟
چه اسمی داری؟
فدای این اسم...
عده ای با نام تو ره به سوی جنون برده اند؛
عده ای با نام تو به خدا رسیده اند؛
و عده ای با نام تو شدند آقای عالم...
همان هایی که گفتند: « در مسند گدایی تو شاه عالمم...»
این ماجراها دانه به دانه به یادم می آیند و وجودم را سرشار از سرور می کنند؛
تو کیستی که کار جنون عاشقانت به قیامت هم خواهد کشید.
می گویند فردای قیامت، در آن بهبوهه ی فرار و گریز، در آن فضای رعب و وحشت، آرام،
عده ای روی زمین نشسته اند منتظر...
به آن ها می گویند: « فرار کنید؛ چرا اینجا نشسته اید؟ چگونه اینقدر آرامید؟
بروید؛ عذاب دامن گیرتان می شود...»
اما جواب آن ها تنها همین است و بس:
« ما منتظر عشقمانیم...
ما منتظر اوییم... »
و او، تویی...
می گویم، اگر ما را عشق به تو در وجود است شاید از تدین مان باشد؛ شاید از شریعتمان باشد...
اما،
مسیحی چه می داند تو کیستی؟
یهودی چه می داند تو کیستی؟
کافر که نه، بی دین چه می داند تو کیستی؟
اما، تمام اینها وقتی به نام تو می رسند می شوند « دیوانه »
بلاد کفر را نشان می داد تلویزیون؛
نامت را بلند فریاد می زدند در میان خیابان هایشان و عزادار عزایت بودند...
آری،
ما زنده ایم برای عشق تو و با عشق تو زنده می مانیم.
با عشق به توست که هستیم؛
و این نفس کشیدن ها با عشق به تو ارزشمند است.
می خواهم سخنم را برسانم به آنجا که دنبالش بودم...
ارباب...
چقدر گذشت از رابطه ی میان من و تو تا به این واژه رسیدم...
واقعاً چقدر زیباست این واژه تا بتوان با آن صدایت زد...
ارباب.
چقدر دوست دارم این واژه را شبانه روز تکرار کنم و اشک بریزم...
اصلاً انگار این واژه را فقط برای تو ساخته اند...
انگار نه، حتماً...
« رب الارباب همه عالمیان است حسین... »
ارباب.
تربیت و پرورش و این حرف ها قطرات بسیار ریزی از دریای این واژه اند...
ارباب یعنی
دستور بده بمیر، میمیرم.
ارباب یعنی
دستور بده بمیران، میمیرانم.
ارباب یعنی
« از تو به یک اشاره؛ از ما به سر دویدن...»
ارباب یعنی
وقتی حرف تو به میان بیاید، وجودم لبریز شود از شوق؛
از اشتیاق...
آری،
این واژه را فقط برای تو ساخته اند...
ارباب،
نمیدانم چندتا دست برای زیارت حرمت قطع شد؛
نمیدانم چند نفر در راه زیارتت جان دادند؛
نمی دانم چند نفر به عشق تو در میان آتش و خون تپیدند؛
نمی دانم چند مادر داغ فرزندشان را به عشق فرند تو به جان خریدند؛
نمی دانم چند پدر از جوانی جوانشان به عشق جوان تو گذشتند...
هیچ کدام از اینها را نمی دانم؛
ولی این را خوب میدانم،
خوب یادمان دادی که بگوییم:
« سر خمّ می سلامت. بریز...»
اصلاً هر چیزی که به نحوی به تو ربط پیدا کند جاودانی می شود و البته، غیرقابل وصف...
حاجیان وقتی از دیار توحید می آیند، بسیار سخن دارند برای گفتن...
اما،
زائران تو وقتی بر می گردند، خاموش خاموش... اما مجنون...
هنوز نیامده دوباره مجنون دوباره دیدن آن بارگاه اند؛
اما هیچ ندارند برای گفتن...
هزار بار هم که بروند و بیایند باز خاموش اند.
چراکه:
« نتوان وصف تو گفتن...»
ارباب!
چقدر دوست دارمت...؟
چقدر دیوانه داری...؟
چقدر مجنون داری...؟
عجیب جنونی است عشق تو...
فدای دیوانه هایت ارباب...
ارباب خوبم!
خودش خیلی است که بتوانم همین را هم بگویم.
چرا که وقتی به تو می رسم لال می شوم؛ دیگر نمی توانم هیچ بگویم، هیچ بنویسم، هیچ ببینم، همه چیز می شود تو و تو می شوی همه چیز...
و من غرق در این دریا که جز آب هیچ نمی بیند و حس نمی کند.
همین مقدار را هم از من قبول کن مه توانستم تمام توانم را جمع کنم، ضرب در محبت تو کنم، به توان خوبی هایت برسانم، میان دیوانه هایت تقسیم کنم و از بدی هایم کم...
و با تمام وجودم بگویم:
فدای این عشق که سرتاسر وجودم را سرشار از شوق می کند...
ارباب خوبم
دوستت دارم...
دوستت دارم...