شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

چند سالیست که با نوکری ات دل شادم
جان زهرا دم مردن مبری از یادم....

برای عاقبت به خیری بنده حقیر دعا کنید. یاحق

"استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلامانع است"

بایگانی

ردی از نبودن!

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۵ ق.ظ


سررسیدی که تا چندی قبل، پر بود از شعرهایی که آن ها را با تمام وجود گفته بود، اما ورق به ورق با ناامیدی و ناتوانی پاره پاره اش کرده بود، این روزها شده بود دفتر چرک نویس ناملایماتش...

با خودش همراهش داشت! چه در خانه بود، چه در سفر.... چه وقتی می خواست آخرین قدم هایش را به سمت پرتگاه بردارد...

با خودش گفت؛ نه، با دفترش گفت: تو خوشی ها و ناخوشی هایم را تمام و کمال دیده ای. چه آن روزها که زندگی ام سرشار از شوق بود و شعر می گفتم به زلالی چشمان دوست، چه امروزها که زندگی ام سرشار است از تیرگی نوشته های مرگ بار!

تو را لحظه های آخر رهایت می کنم که این بالا بمانی و ردی از نبودنم شوی!

حال و هوای این روزهایش ابری و بارانی بود. نه روزها خورشید هوایش را داشت، نه شب ها ماه نگاهی به خستگش هایش می انداخت. زندگی اش پر شده بود از تکرار، تکرار، تکرار...

از شکست، از شروع های مجددی که تمامشان بی فرجام می ماند، از رنجی که برای اطرافیانش به وجود آورده بود، خسته بود.

دوستش می گفت: دنیایت شده این سررسید...

سررسیدی که در ندانم کاری روزهای گرم تابستانش، ملعبه ای شد برای رزق و روزی اش... که گرسنه نماند!

که بیاید و مطلبی بنویسد و گزارشی بیافریند و به قولی، کاری کرده باشد که بهانه ای باشد برای سر ماه صدقه دادن دست به خیرها...

هیچ وقت، نمی توانست تلخی آن روزهای جهنمی را فراموش کند.

به یک سال نزدیک بود دست و پنجه نرم کردنش با حوادث روزگار....

اما، خودش هیچ دلبستگی به آن سررسید نداشت!

هرچه نگاه می کرد از بودن با هیچ کس لذت نمی برد. به قول خودش دیگر از همه بدش می آمد! می گفت امروز هیچ کس برایم ارزش ندارد...

سر کلاس که می رفت، عوض شده بود. کمتر می خندید. بیشتر اخم می کرد! حال به هم زنی شده بود به قول بچه ها...

تقویم زندگی اش را که مرور می کرد، تباهی در تباهی بود یاد و خاطره ی آنان که عمرش را، جوانی اش را، دارایی اش را، لذت با هم بودنش را، ذوق و شوقش را برایشان خرج کرده بود...

رفیقی می گفت: هر که بیشتر با او رفیق بوده ای، تو زرد از آب درآمده...

و راست می گفت. و دقیقاً همین زردی بود که بوم نقاشی حال و روزش را بد رنگ کرده بود!  

رنگ و بوی سرودن هایش پر شده بود از واژه های پایانی: مرگ، نابودی... دلش را با « مرگ بر من » گفتنش آرام می کرد.

حتی وقتی مصطفایش دست و پا میزد برای دیدنش...

آه.... گفتم مصطفی...

ما همه در زندگی هایمان مصطفایی داریم برگزیده ی خدا، که در تاریکی هایمان به دادمان برسد.

و مصطفای او، تنها بهانه اش بود برای بودنش! مصطفی تنها دلیلی بود که میشد به واسطه ی او گرفتار نبود..

و تنها کسی که میشد گرفتارش بود!

اما او حتی مصطفی را از خود دور کرده بود. تنها در حضور او بود که می توانست ثانیه ای به سیاهی حال و روزش فکر نکند... کار مصطفاها دقیقاً همین است!  او برای تیره ماندنش همه کار می کرد. آخر تصورش این بود:

زنده ماندن برای من یعنی بازنده ماندن!

به مصطفی گفت: دوست ندارم مرا در این وضع ببینی... فقط دعایم کن!

مصطفی گفت: نگرانی ام را دامن می زنی با این کار؛ اما رضایت داری به ندیدن من! پس وقتی تو نمی خواهی...

با خودش می گفت: مثل پایان شب و روز، حالا هم وقت تمام شدن من است.

می گفت: من از سر خودم هم زیادی ام. چه بهایی دارم؟ کجا به درد می خورم؟ چه رنجی از دوش کسی بر می دارم که باشم؟

می گفت: من تمام رنجم و ننگ...

می گفت: من امید ناامید شده ی همه ی امیدواران زندگی ام هستم...

پس با خودش مرور می کرد که دیگر نبودنش بهتر بود از بودنی که نمی ارزید به این همه بی لیاقتی، این همه رنج و گرفتاری... دیگر وقت آن رسیده بود که تمام شود این باطلِ باطلِ باطل...

سررسیدش را باز کرد؛ چنین نوشت:

" به نام یار

خیلی گرفتارم. آن قدری که حداقل 3 بار از آنچه تا حالا نوشتم، دست کشیدم و بی خیال شدم. درگیرم و درگیر...

و در این گیر و دار، گرفتار و گرفتار!

شاید همین قدر که بگویم دلم پر است از در و دیوار، کلی حرف زده باشم...

دلم پر است از خیلی ها! "

و برایش کافی آمد همین چند خط. نگاهی به پرتگاه کرد و سررسیدش را بست!



نظرات  (۱)

سلام ...
از ته رسید،سر رسیدت نوشته بودی و از
حالم خراب می شود اینجا بدون عشق!

دردت را نفهمیدم اما درمانت،شاید ففروا الی الله ...
پاسخ:
سلام. به نظرم شما آشناتر از یه رهگذرید...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی