همین سال پیش بود؛ شهریورماه. ما مشهد بودیم.
داشتیم از حرم بر می گشتیم.
مردم جمع شده بودند.
گریه می کردند.
فریاد می زدند.
وامحمدا می گفتند....
ناگهان جگرم سوخت....
چشمم بارانی شد...
دستانم را مشت کردم.
فریاد زدم.
وامحمدا گفتم....
چیزهایی شنیده بودم؛ اما باورم نمیشد که این اتفاق رخ
دهد...