مسلمانان، مسلمانی از سر گیرید...
همین سال پیش بود؛ شهریورماه. ما مشهد بودیم.
داشتیم از حرم بر می گشتیم.
مردم جمع شده بودند.
گریه می کردند.
فریاد می زدند.
وامحمدا می گفتند....
ناگهان جگرم سوخت....
چشمم بارانی شد...
دستانم را مشت کردم.
فریاد زدم.
وامحمدا گفتم....
چیزهایی شنیده بودم؛ اما باورم نمیشد که این اتفاق رخ
دهد...
دلم بدجور آتش گرفته بود.
به حسینیه برگشتم.
فرزند شهیدی کنارمان بود.
از او اجازه گرفتم و قلم به دست گرفتم.
نوشتم:
« مهدی دگر بیا که دلم غصه دار شد
باری دگر دو چشم ترم گریه بار شد
پایان رسید صلح حدیبیه العجل
قرآن دوباره بر روی نیزه سوار شد
آتش زدند بار دگر درب خانه را
سیلی دوباره بر روی مادر نثار شد
فرق علی دوباره به هنگامه ی نماز
از ضرب یک کشیش حرامی شکار شد
باران تیر بر بدن مجتبی زدند
یک جام زهر بار دگر خوشگوار شد
باران نیزه بار دگر بر حسین ریخت
... »
آی شیعه ها، آی مسلمان ها، کجا نشسته اید که دوباره داغ دلمان را تازه کردند.
آقا جان... کجایی؟
« باران نیزه بار دگر بر حسین ریخت
مهدی بیا که آیه ی قرآن به نار شد »
یک کشیش حرامزاده... یک نجس تر از خوک... یک صهیونیست حیوان صفت...
بازی و نقشه ویران کردن برج های تجارت جهانیشان را به پای قرآن نوشت و آیات خدا را به سودای حریق داد...
اما؛ من میدانم که قرآن سوزی بهانه بود:
« آتش به قلب مهدی زهرا کشیده اند
قرآن بهانه ی خود آن تکسوار شد »
آی مسلمان ها، مبادا بی خیال این اهانت شوید؛ مبادا یادتان برود با کلام خدا چه کردند؛ مبادا فراموش کنید که مصحف رسول مهربانمان را به نار حقد و غضب و کینه سوزاندند؛
آی شیعه ها، مبادا یادتان برود که با دل امام زمانمان چه
کردند؛ مبادا بی خیال این هتک حرمت شوید؛ مبادا فراموش کنید « کهیعص » را، خیمه ها را، دل زهرا (س) را، گیسوی رقیه (س) را، معجر
زینب (س) را...
---------------------------------------------------------------------------------
اصل شعر با عنوان: صلح حدیبیه (کلیک کنید)