تو در تصور من بهترین شب سالی
شبی که میشنوم عطر عشق را از آن
شبی که دست مرا دست دوست میگیرد
شبی که یاد تو را داد می زند باران
تو در خیال من بی بها بها داری
بهای من به نگاه تو بستگی دارد
بگیر دست مرا ای تصور شیرین!
ترحمی به وجودی که خستگی دارد
تو در تصور من بهترین شب سالی
شبی که میشنوم عطر عشق را از آن
شبی که دست مرا دست دوست میگیرد
شبی که یاد تو را داد می زند باران
تو در خیال من بی بها بها داری
بهای من به نگاه تو بستگی دارد
بگیر دست مرا ای تصور شیرین!
ترحمی به وجودی که خستگی دارد
دلم گرفته ز اندوه بی امان، برگرد!
دلم شکسته ز آزار این و آن، برگرد!
وجود ماه تو از پشت ابر هم لطف است
به رنگ تیره ی شب های آسمان برگرد! 1
غروب جمعه دوباره به یادت افتادم
ببین بهار مرا گشته چون خزان، برگرد!
خودمانیم! اینجور سراغ داری کسی انتظار آمدنت را بکشد؟ خودت هم خوب می دانی که اینچنین مشتاق، کسی را نخواهی یافت. همه از تو فراری اند... همه تا جایی که می توانند از تو دوری می کنند و تا جایی که ذهنشان یاری می دهد، به تو فکر نمی کنند. تو در کنج خاطر هیچ کس، چنین انتظار مشتاقانه ای را نخواهی یافت.
حالا سوال است برای من، من که این چنین میخوانمت
را این همه بی محلی کردن، چه معنایی دارد؟ آن هم در شرایطی که حالا حالاها به قول
هم سن و سال هایم جا دارد تا سراغ من بیایی. من تازه سر چله ی جوانی ام...