بریدم از همه اما بریدن از تو نشد
کشیدم از همه دست و کشیدن از تو نشد
محبت همگان را خودم نمیدیدم
به قدر ثانیه اما ندیدن از تو نشد
زبان به مهر گشودم به شوق گفتن تو
ولی چنین سخنی را شنیدن از تو نشد
بریدم از همه اما بریدن از تو نشد
کشیدم از همه دست و کشیدن از تو نشد
محبت همگان را خودم نمیدیدم
به قدر ثانیه اما ندیدن از تو نشد
زبان به مهر گشودم به شوق گفتن تو
ولی چنین سخنی را شنیدن از تو نشد
دلم میخواست چهرهای برایت تصویر کنم و در چشمانت، خیره بمانم و بنویسم از دیروز و امروز و فردایت. بیا و حالا که نمیشود تو را در یک قاب محدود کرد، دستانم را بگیر و با خودت به سفر ببر. سفری به ماجرای پر فراز و نشیب «ما» شدنت!
از ابتدا در حسرت پرواز بودی
با ساز رفتن مدتی هم ساز بودی
از بعد از آن دوران، پس از جاماندن از عشق
با هرنفس دنبال یک اعجاز بودی
فرمانده بودی، خوش قد و بالا، و اما
افتاده بودی، مثل یک سرباز بودی