شوق رفتن
بسم رب الشهداء و الصدیقین
تعجیل مکن؛ کم کم تو هم حال و هوای مرا درک می کنی. بالاخره تو هم خواهی فهمید که چرا وقتی حرف از « اردوی جنوب » می شود، من، اینگونه در هم می ریزم.
بگذار کمی از این شیرینی به تو بچشانم؛ شاید کمی تب و تابم را به تو هدیه کند؛ فقط قول بده تو هم قدر این حلاوت را بدانی. حال چه تعبیری بر قدردانی می گذاری، آن با خودت...
« حدود ساعت 3 یا 4 بعدازظهر باید کانون باشی. خوش به حالشان، خدامان شهدا، که این روزها دارند برای قافله شان سرباز جمع می کنند، کم کم لوازم زائران مقتل الشهدای ایران را در اتوبوس ها، که هر کدامشان به نام سروی از راست قامتان روزهای استقامت و پایداری مزین شده اند، جای می دهند.
اگر تو میان « خادم الشهدا » باشی که هیچ، شهدا خودشان هوایی ات می کنند؛ خوشا به حالشان. اما اگر نه، میان همسفرانت نشسته ای میان حسینیه. اگر دقت کنی، حسینیه دارد زار می زند. تو را می بیند و لباس خاکی بر تنت را و تحمل نمی کند؛ ناله می کند که:
« چرا؟ چرا من باید هر سال رفتنتان را به نظاره
بنشینم و اشکی که در پشت پلک هایم پنهان کرده ام، پشت پایتان بر زمین بریزم؟ مرا
نگاه کنید. شما خودتان را با لباس خاکی و چفیه و سربندهای سبز و سفید و سرخ آماده
ساخته اید، من هم در و دیوارم را با تصاویر شهدا مزین ساخته ام. من هم آماده ام.
اما، اما چه کنم که پای رفتن ندارم و باید بنشینم و در خیالم، با شما در لا به لای
ساختمان های « دو کوهه »، آن جا که سردر هر کدامشان نام گردانی از یاس حک
شده است، قدم بزنم و با قدومتان، پا در « حسینیه حاج همت » بگذارم، و اگر
قابل باشم، قدری دورتر، به « حسینیه گردان تخریب » و « قبرهای راز و
نیاز » سری بزنم... »
آری، اگر حسینیه را امان بدهی فریاد می کشد و صیحه می زند. و تو در گرماگرم حال و هوایی که در میان حرف های بزرگترها جست و جو می کنی هستی و حسینیه در حس و حال جدایی...
حالا دیگر زمان رهیدن سر رسیده است. از جا بر می خیزی. صدایی تو را هدایت می کند که تا رسیدن به مقصود سفر، زیر پر و بال کدام نام باید مسیر چند ساعته را طی کنی: « بچه های اتوبوس شهید زین الدین این طرف »؛ « بچه های اتوبوس شهید باکری آن طرف »...
اگر حواست باشد، می شنوی صدای بوسه ی پله های کانون را از پاهایت. می خواهد لبانش را با این واسطه به « رمل های فکه » برساند و اشک چشمش را از این طریق با « آب اروند » به ودیعه بگذارد و سوز دلش را اینگونه رهسپار « شرهانی » کند...
آه، چه هیاهویی؛ چه شور و نشاطی؛ پرچم های دور میدان هم آرام و قرار ندارند. دست و پا می زنند که نقشی در خاطر تو بیفکنند، باشد وقتی تلاطم « پرچم های طلائیه » را دیدی، یادی هم از آن ها بکنی...
این میان، کتابچه های کوچک و بزرگ خاطره، از همه زرنگ ترند؛ چرا که خود را به بهانه اینکه شاید تو بخواهی قطره ای از دریای خاطرات « علی اکبرهای خمینی (ره) » را لمس کنی و بر تار و پود جانت بچکانی، همسفرت ساخته اند؛ چه هوش و ذکاوتی دارند این چند تکه ورق...
و تو راهی جبهه می شوی... »
آری رفیق من، همسفر تازه نفسم، بانگ رحیل برخاسته است. اگر شوق رفتنت می آید، با من زمزمه کن:
« هر که دارد هوس کرببلا بسم ا... »