بی خوابم کرده بود...
بی خوابم کرده بود.
هر چه تلاش می کردم بی اعتنایی کنم، صدایش آزارم می داد.
پنجره را باز کردم تا دادی بزنم، هواری بکشم، داد و بیدادی کنم بلکه بی خیال شود و برود خانه اش؛
حالا چه وقت این سر و صداست؛
ساعت نمی فهمد که این وقت شب، اینگونه خواب ما را به هم ریخته.
پنجره را باز کردم که ناراحتی ام را سرش خالی کنم، چیزی دیدم که باعث شد خودم بی خیال شوم.
رو به حرم نشسته بود و گویی ناله می زد.
طاقت نیاوردم.
باید از ماجرا سر در می آوردم:
چه چیزی باعث شده که این وقت شب اینگونه ناله
بزند؟
حاجت طلبیدن هم وقتی دارد...
پایین رفتم.
وسط میدان نشسته بود.
آرام جلو رفتم.
گفتم نباید از آن حال و هوا بیرونش بیاورم.
متوجه ام شد..
سکوت کرد و از جا برخاست؛
اما مدام مرا نگاه می کرد.
به سمتی راه افتاد.
چند قدمی که رفت ایستاد.
رو به من کرد و باز نگاهی به من انداخت.
به گمانم منظورش این بود که باید دنبالش بروم.
راه افتادم.
او هم راه افتاد.
در آن تاریکی، مرا برد در کوچه پس کوچه های شهر.
هنوز نفهمیده بودم که ماجرا چیست و قرار است چه اتفاقی در ادامه رخ دهد.
دل را به دریا زده بودم و به دنبالش می رفتم.
تا اینکه رسیدیم به خرابه ای تاریک...
وارد خرابه شد؛
من دیگر جلو نرفتم.
پناه بردم به خدا.
ترسیدم.
نگاهش کردم ببینم چه می کند.
دیدم رفت به انتهای خرابه.
بالای چیزی ایستاد.
نفهمیدم چه بود.
مرا نگاه کرد.
باز با نگاهش از من خواست که جلو بروم.
گفتم:
یا علی بن موسی الرضا (ع)، به عشق خودت تا اینجا آمده ام، حالا هم به مدد خودت جلو می روم.
جلو رفتم.
دیدم بالای سر چاهی ایستاده.
از داخل چاه صداهایی می آمد.
مرا نگاه کرد و چند قدم عقب تر رفت.
فهمیدم که باید بالای سر چاه بروم...
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است.
تازه فهمیدم، آن همه اشک و ناله و زاری او را آن هم این وقت شب.
تازه فهمیدم که چقدر من عقبم.
تازه فهمیدم که چقدر امام رضا (ع) با صفاست.
تازه فهمیدم که من امامم را نشناخته ام.
تازه فهمیدم....
دیدم بچه هایش داخل چاه افتاده اند و او که نمی توانسته خودش برای نجات بچه هایش کاری کند، از آقای ما، کسی را طلب کرده بود که بیاید و...
و من فهمیدم که من ناقابل از طرف امام رضا (ع) مأمور این کار شده ام...
بچه هایش را از چاه بیرون آوردم و راه افتادم به سمت خانه.
گریه ام گرفته بود...
در راه این جمله را مدام می گفتم:
آری، آقای ما آقای همه ی عالم است؛ حتی آقای سگ
ها...
---------------------------
بهمن 1389
نامه ای از مجلس ان شاهی امامت امد
کی خفته در زندگانی خویش بیدار
من همانم کز روز ازل بهر کرامت امد
برخیز و سوی من ای ک در مذهب عشق
درین محفل هر ک با اشک ندامت امد
منم طبیب درد و درمانش هر ک باشد
چو با بصیرت و طهارت بهر زیارت امد
انکه ما را یافت و با دیده ی دل دید
با چ عشقی سوی این درگاه عنایت امد
انگه ک شفاعتم گشت شامل حالش
درروز حساب بهشت عشق را ب سلامت امد
هان هستی سخن کوتاه کن ک جانان گفت
این همه لطف و کرم پیوسته تا روز قیامت امد
شفیعی