هیچ کس...
پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۵۳ ق.ظ
دلم بدجور پر است از خیلی ها...
دیگر نمی زنم به دلم سنگ هیچ کس
دیگر نمی شود دل من تنگ هیچ کس
پوسیده عمر آهنی ام پای دیگران
دیگر به جان و دل نزنم زنگ هیچ کس
رنگین شده تمام وجودم ز رنگ ها
دیگر نمی زنم به تنم رنگ هیچ کس
لبریزم از حقارت و دیگر نمی روم
زیر لوا و سایه ی پر ننگ هیچ کس
هر لحظه حقه دیدم و دیگر نمی خورم
گول نگاه و خنده و نیرنگ هیچ کس
گوشم پر است از سخن و صحبت دروغ
دیگر نمی شوم خر آهنگ هیچ کس
پایان ماجرای مرا هم چنین بخوان
دیگر نمی روم به خدا جنگ هیچ کس
-----------------
بهمن ۹۲
دیگر نمی شوم خر آهنگ هیچ کس...
فضای ذهنی ام مشابه شد با زمانی که کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری را می خواندم البته خیلی قبل تر، یکی از غزل ها که متاسفانه اسمش یادم رفت الان! هم همین تصویر ذهنی را می داد.
اصلا از دوست بپرسید چرا می شکند... سخت ترین سوال بی جواب دنیاست ولی نباید خیلی جدی گرفت وگرنه طفلکی روحمان که عجیب زمین می خورد...
راستی از حضور شما در وبلاگم نیز ممنونم خوشحال میشم از نظرات شما استفاده کنم گرچه به دلیل درگیری درسی مدتی است آپ نکردم
یا حق
التماس دعا