کافیست
چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ب.ظ
از خویش بیزارم دگر بیداد کافیست
از هرکس و هر ناکس استمداد کافیست
بیهوده جان کندم به راه غیر عمری
تو جان مکن بهر کسی، فرهاد! کافیست
من را بس این عمری که طی شد تا به امروز
این زنده ماندن با دلی ناشاد کافیست
دیگر صدایم در نمی آید ز سینه
گوش جهان را ناله و فریاد کافیست
خسته شدم از این دروغ، این حرف ناراست
دیگر سخن گفتن ز عدل و داد کافیست
این پیرزن، این عشوه گر را عاشقی بس!
او را هزاران شوهر و داماد کافیست 1
ای مرگ! دیگر وقت دیدارت رسیده
آری بیا که صحبت از بیداد کافیست 2
----------------------------------
1- دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسی ست که در عقد بسی داماد است
خواجوی کرمانی
2- اسفند 1392