از دیدنت شد ناامید این چشم بارانی
چشمی که حالش را نمیفهمی نمیدانی
اینقدر دوریم از هم اینجا در دل تهران
انگار من در چین و تو ساکن در ایرانی
من در ریاضی رتبهی چندین هزار اما
تو رتبهی زیر صد کنکور انسانی
از دیدنت شد ناامید این چشم بارانی
چشمی که حالش را نمیفهمی نمیدانی
اینقدر دوریم از هم اینجا در دل تهران
انگار من در چین و تو ساکن در ایرانی
من در ریاضی رتبهی چندین هزار اما
تو رتبهی زیر صد کنکور انسانی
از خویش بیزارم دگر بیداد کافیست
از هرکس و هر ناکس استمداد کافیست
بیهوده جان کندم به راه غیر عمری
تو جان مکن بهر کسی، فرهاد! کافیست
من را بس این عمری که طی شد تا به امروز
این زنده ماندن با دلی ناشاد کافیست
نفسم تنگ شد از دود، به تهران چه کنم؟
با چنین شهر پر از وانت و پیکان چه کنم؟
آسمان بر سر این شهر دگر آبی نیست
با غم و حسرت این دیده به باران چه کنم؟
من در این شهر دمی یا زوجم یا فردم
با فرامین و قوانین پلیسان چه کنم؟
ساعت 2:30 شب است. مادر از درد به خود می پیچد. تو مضطر می
شوی. چاره ای نداری جز این که این وقت شب لباس بپوشی و او را به بیمارستان ببری.
آدم عاقل می داند روز دکتر رفتن بسی بهتر از شب هنگام به دکتر مراجعه کردن است.
اما تو مضطر شده ای و چاره ای جز این نداری. ناله ی مادرت تو را بی تاب کرده. به
این می اندیشی که می روی اورژانس، پرستارهای مهربان (!) به داد او می رسند و تو
آرامش می یابی. هم تو هم مادرت که دارد از درد ناله می کند... تو از درد او هیچ سر
در نمی آوری و نمیدانی علتش چیست. با خودت می گویی به دکتر که مراجعه کنم او با
برخورد گرم خود مرا آرام می کند و مرا از درد مادرم مطلع می سازد. پس وقت را غنیمت
می شماری و....
مهدی! دگر بیا که دلم غصه دار شد
باری دگر دو چشم ترم گریه بار شد
پایان رسید صلح حدیبیه العجل!
قرآن دوباره بر روی نیزه سوار شد
آتش زدند بار دگر درب خانه را
سیلی دوباره بر روی مادر نثار شد