یوسف بازار
به همه می گویم، در شب و روز که دلدارم نیست
ز غمت می گریم، که جز این کار دگر کارم نیست
دگرم طاقت نیست، به تو می گویم از این احوالم
من از این می نالم، که نگاه تو خریدارم نیست1
چشم من می ماند، به سر جاده ی آمدنت مهدی جان!
به خدا میمیرم، نکند قسمت دیدارم نیست؟
چه صفایی دارد، تو نگاهی به من بی سر و پا بنمایی
ای زلیخا مَردم، به خدا یوسف بازارم نیست
شود ار توفیقم، سحر جمعه به آن مسجد زیبا آیم
جمکران می نالد، چه کنم؟ صاحب دربارم نیست
شده جاری اشکم، که نیامد سحر شام جدایی ای وای
ای « رضی » آگه باش، به دلم ماه شب تارم نیست 2
-------------------------------------------------------------------
1- این شعر را در محضر استاد بزرگوار،
حاج غلامرضا سازگار (نخل میثم) خواندم و ایشان بذل محبت فرموده اند و یکی از ابیات آن را تکرار
کرده اند و آن را تحسین نموده اند: « دگرم طاقت نیست، به تو می گویم از این احوالم؛
من از این می نالم، که نگاه تو خریدارم نیست ».
2- سال 1387