من حقمه این همه حقارت بکشم
رو دوش دلم بار جسارت بکشم
وقتی که شهادت از کفم رفته، یقین
باید به تنم رخت اسارت بکشم
---------------------------
تیرماه 94
من حقمه این همه حقارت بکشم
رو دوش دلم بار جسارت بکشم
وقتی که شهادت از کفم رفته، یقین
باید به تنم رخت اسارت بکشم
---------------------------
تیرماه 94
فارغ از تمام هیاهوهای عروض و قافیه، فارغ از دعواهای شاعرها برای رعایت هجای کوتاه و بلند و کشیده...
این شعر درد دل ماهایی ست که 30 دی ماه، سیاه ترین روز زندگی امسالمان بود. روزی که خون شهریاری ها لگد مال شد...
دشمن برای جنگ آمد، ایستادیم
ما شیشه و او سنگ آمد، ایستادیم
با لشکری خونخوار و تا دندان مسلح
رنگین و رنگارنگ آمد، ایستادیم
دنیا به ما می گفت ماهی قرمزِ تنگ
رفت و به زور چنگ آمد، ایستادیم
هوالعلیم. 16 ساله بود که بال پریدن گشود و رفت. او به شهادت خویش عالم بود؛ همین و بس! تاریخ شهادت: 8/2/66؛ 20 روز قبل از عروج...
بسم رب الشهداء و الصدیقین
این وصیت نامه ها انسان را می لرزاند و بیدار می کند. امام خمینی (ره)
نوجوانـی در حریــم کــربلا گم کـرده ایم
عاشقی در وادی خوف و رجا گم کرده ایم
چتری از بال ملائک بر سرش گستـرده ایم
آن که او را زیر بــاران بـلا گم کـرده ایم
وصیتنامه ی دلاور سپاه اسلام
بسیجی شهید
مهدی رضائیان
با سلام و درود به یگانه منجی عالم بشریت و نائب بر حقش، پیر جماران، حسین زمان، امام امت و با سلام به رزمندگان پر شور اسلام که با رزم بی امان خود می روند تا جهان را از زیر سلطه ی یاوه گویان شرق و غرب آزاد سازند و آماده ظهور دولت یار باشند و با سلام به شهیدان گلگون کفن انقلاب اسلامی مخصوصاً شهدای جنگ تحمیلی که با خون سرخ خود درخت اسلام را هر چه بیشتر تنومند می سازند، وصیت نامه ی خویش را شروع می کنم.
من در روز تاریخ افتخار این را یافتم که به سوی خدای متعال مشرف گردم.
من نه، پدرم می گفت؛
می گفت: « دوکوهه که می روی بیکار نباش! »
پرسیدم: « چه کنم؟ »
گفت: « راه برو؛ میان ساختمان ها قدم بزن؛ بگرد دنبال آن چیزی که دوکوهه را دوکوهه کرد... »
وقتی رسیدیم به دوکوهه قرار گذاشتم حرف بابایم را زمین نزنم و شروع کنم به قدم زدن...
ابتدا فقط راه رفتم.
کمی که گذشت جرأت پیدا کردم این ماجرا را با بزرگتری درمیان بگذارم. اما جالب بود که او هم گفت:
« قدم بزن و بگرد دنبال همان چیزی که بابایت گفته... »
شاکی شدم. سماجت به خرج دادم و زنگ زدم به بابایم:
- بابا! سلام. بابا! دنبال چه چیزی باید بگردم؟
بسم رب الشهداء و الصدیقین
تعجیل مکن؛ کم کم تو هم حال و هوای مرا درک می کنی. بالاخره تو هم خواهی فهمید که چرا وقتی حرف از « اردوی جنوب » می شود، من، اینگونه در هم می ریزم.
بگذار کمی از این شیرینی به تو بچشانم؛ شاید کمی تب و تابم را به تو هدیه کند؛ فقط قول بده تو هم قدر این حلاوت را بدانی. حال چه تعبیری بر قدردانی می گذاری، آن با خودت...
« حدود ساعت 3 یا 4 بعدازظهر باید کانون باشی. خوش به حالشان، خدامان شهدا، که این روزها دارند برای قافله شان سرباز جمع می کنند، کم کم لوازم زائران مقتل الشهدای ایران را در اتوبوس ها، که هر کدامشان به نام سروی از راست قامتان روزهای استقامت و پایداری مزین شده اند، جای می دهند.
اگر تو میان « خادم الشهدا » باشی که هیچ، شهدا خودشان هوایی ات می کنند؛ خوشا به حالشان. اما اگر نه، میان همسفرانت نشسته ای میان حسینیه. اگر دقت کنی، حسینیه دارد زار می زند. تو را می بیند و لباس خاکی بر تنت را و تحمل نمی کند؛ ناله می کند که:
« چرا؟ چرا من باید هر سال رفتنتان را به نظاره
بنشینم و اشکی که در پشت پلک هایم پنهان کرده ام، پشت پایتان بر زمین بریزم؟ مرا
نگاه کنید. شما خودتان را با لباس خاکی و چفیه و سربندهای سبز و سفید و سرخ آماده
ساخته اید، من هم در و دیوارم را با تصاویر شهدا مزین ساخته ام. من هم آماده ام.
اما، اما چه کنم که پای رفتن ندارم و باید بنشینم و در خیالم، با شما در لا به لای
ساختمان های « دو کوهه »، آن جا که سردر هر کدامشان نام گردانی از یاس حک
شده است، قدم بزنم و با قدومتان، پا در « حسینیه حاج همت » بگذارم، و اگر
قابل باشم، قدری دورتر، به « حسینیه گردان تخریب » و « قبرهای راز و
نیاز » سری بزنم... »
دلم میخواد دوباره وا بشه آسمونا
جور بشه بال پرواز به سمت کهکشونا
دلم میخواد که من هم راهی جبهه ها شم
مثل همه شهیدا برا حسین فدا شم
تو لحظه ی شهادت ذکر لبا حسین بود
آرزوی دلاشون بین الحرمین بود1
میخوام بگم برای تو، از هستی رفته به باد
از اون کرامتی که شد، نصیب من خیلی زیاد
یادم میاد تو هیئتا، تو روضه ها، تو گریه ها
این حرفو می زدم به تو، خدا کنه یادت بیاد
قسم به جون کفترات، که باوفاتر از من اند
منو ببر به کربلا، که جون داره به لب میاد
باری دلم از غصه ی یاران شده رنجور
خواهم سخنی گویم از آن جمال پر نور
آن چهره که خورشید غلام و دست بوسش
وان خرقه که انگار بود رخت عروجش
آن کس که بوَد زنده نه از حیث نظرها 1
روی سوی خدا با دل خود کرد سفرها