به کام من عسل بذار (سفر کربلا 3)
میخوام بگم برای تو، از هستی رفته به باد
از اون کرامتی که شد، نصیب من خیلی زیاد
یادم میاد تو هیئتا، تو روضه ها، تو گریه ها
این حرفو می زدم به تو، خدا کنه یادت بیاد
قسم به جون کفترات، که باوفاتر از من اند
منو ببر به کربلا، که جون داره به لب میاد
آقا از اون ثانیه ها، خاطره ها تو ذهنمه
خاطره هایی رو که من، همشونو دارم به یاد
آقا! تو که کرامتت، نصیب این گدا شده
پس چرا گفتم من به تو، که هستی ام رفته به باد؟
هر کی تو رو داشته باشه، هستی به کارش نمیاد 1
برای این گفتم به تو، که هستی ام رفته به باد
دارم میام به کربلا، که جونمو فدات کنم
تو کربلا من نمیرم، نمی رسم من به مراد
آقا! غمام خیلی شده، نمونده طاقتی برام
کسی جوابم نمیده، آقا! خودت برس به داد
آرزومه تو کربلا، جونمو از من بگیری
بعد زیارت بمونم، الهی که اون روز نیاد
آقا! به مثل شهدا، به کام من عسل بذار
این حرفا رو عموی من، یه شب تو خواب یادم می داد
عموم می گفت " موقع رزم، میون اون همه به من
تدارکات دستمون، سربند یازهرا رو داد
قسم دادم من آقا رو، به جون زهرا مادرش
که ای عزیز فاطمه! ، وقت شهادتم بیاد "
حالا منم مثل عموم، میخوام قسم بدم تو رو
به جون زهرا مادرت، وقت شهادتم بیاد
گرچه لیاقت ندارم، اگرچه که خیلی بدم
اما به جون خواهرت، شما رو دوست دارم زیاد 2
--------------------------------------------------------
1- هرکس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
خواجه عبدالله انصاری
2- در راستای داستان اولین سفر کربلا، این مناجات گونه، شب قبل از سفر عنایت شد.
مرداد 1387