دوری و دوستی
خیلی دلت میخواهد انگار
من باز دنبال تو باشم
مثل همیشه شاد باشی
من گرم احوال تو باشم
خیلی دلت میخواهد این را
که در سکوتی بین ما دو
من باز مشتاق تو باشم
من در طلب باشم، ولی تو...
انگار با خود فرض کردی
من یک گدا هستم تو هم شاه
سهم تو کاخ اشتیاق است
سهم من بیچاره هم آه
گویا دوباره در خیالت
من را گدایی فرض کردی
حس میکنی بالا تو هستی
خود را فضایی فرض کردی
خیلی خیالاتی شدی؛ نه؟
این لقمهی خیلی بزرگیست
این خلق و خو از تو بعید است
این طرز فکرت خوی گرگیست
از من طلب داری همیشه
انگار من خاکم تو از سنگ
من یک غزل از صلح اما
تو دائماً توصیف یک جنگ
داری به نام عزت نفس
مغرور میگردی عزیزم
از اصل خود هر روز، هر روز
تو دور میگردی عزیزم
کو ادعای خاک ساریت؟
کو حرفهای عاشقانه؟
کو صحبت از دل بستگیها؟
کو دل بریدن از زمانه؟
کو ادعای پاکبازی؟
کو حرف از همواره بودن؟
کو صحبت از فردای بی درد؟
با عشقِ هم آواره بودن؟
از این سوالاتی که گفتم
بسیار دارم در تصور
میترسم این که پاسخم را
گویی تو اما با تبختر
پس بی خیال پرسش از هم
پس بی خیال این توهم
من میروم تنها بمانم
تا در تصورها شوم گم
اما خیال اینکه این بار
من در پی ات باشم محال است
این فرض را از ریشه برکن
این فرض دیگر یک خیال است
من در سکوتت مینشینم
ساکت تر از دیوار خانه
صامت تر از آواز خرچنگ
یک شعله اما بی زبانه
این مرتبه تصمیم با تو
عزم سراغ از من گرفتن
من را رفیق خویش خواندن
یا جبههی دشمن گرفتن
من با تو خیلی صبر کردم
خیلی نوشتم از صبوری
حالا فقط تکلیف این است:
یا دوستی یا اینکه دوری...
---------------------------------------
دی ماه 94