ای کاش میفهمید دردم بیمحلیهاست
ای کاش میفهمید دردم درد دوری بود
ای کاش از ای کاشهایم غصه کم میکرد
لعنت به دیداری که پایانش صبوری بود
ای کاش میفهمید دردم بیمحلیهاست
ای کاش میفهمید دردم درد دوری بود
ای کاش از ای کاشهایم غصه کم میکرد
لعنت به دیداری که پایانش صبوری بود
روزگاری رسید و حالِ زمان
ناگهان از جفای غم بد شد
آبِ دریای پُر تلاطمِ درد
از سرِ مردمِ زمین رد شد
مردم از ناتوانی تدبیر
خسته بودند و در گرفتاری
جورِ غم را به دوش میبردند
چه بگویم ز دردِ بی یاری
وعدهها بود و چشمِ امیدی
که پیِ هرچه گفته شد خشکید
تو خودت شاهدی خدا این قوم
وعدهها را شنید و هیچ ندید
یک سال پیش این روزها در دفتر شعرم
گفتم: به نام عشق، بسم الله زیبایی
شعری سرودم با ردیف «دوستت دارم»
تو آمدی و قصه شد خالی ز تنهایی
یک سال پیش این روزها وقت نماز صبح
قامت به یاد دیدنت میبستم ای بانو
حالا عشا، مغرب، نماز صبح، ظهر و عصر
بین قنوتم یاد چشمت هستم ای بانو
یک سال شد این قصهی "شیرین و فرهادی"
یک سال شد لیلا شدی، مجنون شدم من هم
یک سال از آغاز راهی تا ابد طی شد
در این سفر همسایهی کارون شدم من هم
خیلی دلت میخواهد انگار
من باز دنبال تو باشم
مثل همیشه شاد باشی
من گرم احوال تو باشم
خیلی دلت میخواهد این را
که در سکوتی بین ما دو
من باز مشتاق تو باشم
من در طلب باشم، ولی تو...
انگار با خود فرض کردی
من یک گدا هستم تو هم شاه
سهم تو کاخ اشتیاق است
سهم من بیچاره هم آه
تازگیها شنیدهام شیخی
به کف آورده آن چنان گنجی
و از آن رو ارائه بنمودهست
مِتُدی تازه در نظرسنجی
گفته این شیخِ با ذکاوت ما
غبطه باید به حال دولت خورد
میتوان از نگاه عابرها
پی به اوضاع اقتصادی برد
مثلاً هرکسی که میخندد
لاجرم راضی است از حالش
هرکسی اخمو است ناراضیست
خاک عالم به حال و احوالش
بابا کجا بودی زمانی که
جا مانده بودم در دل صحرا
از غصه میمردم نمی آمد
دلداری من مادرت زهرا
ابری تر از ابر بهاری چشم هایم
دریاتر از دریا دل دریایی من
پنهان تر از ماه هلال ماه روزه
آهِ میان خنده ی شیدایی من
من از تبار برگ های زرد پاییز
با یک اشاره خرد می گردم ز تهدید
تنها مرا سهراب با نقاشی خود
تنها مرا سعدی میان شعر فهمید
تو در تصور من بهترین شب سالی
شبی که میشنوم عطر عشق را از آن
شبی که دست مرا دست دوست میگیرد
شبی که یاد تو را داد می زند باران
تو در خیال من بی بها بها داری
بهای من به نگاه تو بستگی دارد
بگیر دست مرا ای تصور شیرین!
ترحمی به وجودی که خستگی دارد
یا امام عسگری
تو به عالم سروری
با صفای مرقدت
از همه دل می بری
در دلم از عشق تو
شور و غوغایی به پاست
شک ندارم زایری
در حریم سامراست