ما به جز این بارگاه مأمن دل نداریم
گر تو برانی بگو سر به کجا گذاریم
خانه دل روشن است ز نور گنبد تو
پادشه عالم است گدای مرقد تو
بال ملائک شده فرش ره زائرت
دل ز همه می برد بال و پر طائرت
ما به جز این بارگاه مأمن دل نداریم
گر تو برانی بگو سر به کجا گذاریم
خانه دل روشن است ز نور گنبد تو
پادشه عالم است گدای مرقد تو
بال ملائک شده فرش ره زائرت
دل ز همه می برد بال و پر طائرت
زندگی قسمتی از بارقه ی چالش هاست
این حقیقت به نگاهی به دل ما پیداست
گرچه ان گاه به غم، گاه به شادی بگذشت
لکن اینها همگی یک نمه از ناپیداست
تو گر امروز ز چشمت همه باران بارید
منتظر باش که این قطره ای از یک دریاست
از تو آموختم این گونه گفتن را:
سلام ای ابر بهاران، سلام بر ریزش باران
از تو آموختم این گونه دیدن را:
عجب نگاه دقیقی! چه جویبار رقیقی!
اینجا به غیر از شوره زاری نیست، برگرد
اینجا کسی دنبال یاری نیست، برگرد
اینجا اگرچه دست و پا زنجیر گشته
لکن هوای بیقراری نیست، برگرد
آن شب دگر آقا نتوانست بماند
بر مصیبت برادرش روضه بخواند
او اشک همی ریخت برای غم عباس
آن کس که بشد مست ز صهبای گل یاس
فرمود دگر توان بر صبر ندارم
عباس گلم بود، گل باغ و بهارم
عباس یل ام بنین پشت و پناهم
آن میر و سپهدار حرم و تکیه گاهم
آن بت شکن " باب حوائج " 1 به دو عالم
آن گل که شده مایه ی عز و افتخارم
آن ساقی عطشان که نخورد آب و بشد آب
ناگاه بگفتا یا اخا مرا تو دریاب
شمشیر زنان، ناله کنان، شدم به سویش
آن وقت بدیدم که شکسته بُد سبویش
دوش از طلب عشق و محبت تو مولا
دستم به طلب بود سوی عالم بالا
دل خواست سخن از تو بگوید به دو عالم
بگرفت مدد از در انگشتر خاتم 1
گفتم به سخن آمده ام بهر علمدار
آن ساقی بی دست تو، آن میر و سپهدار
دل در طلب عشق تو دیوانه ترین است
غم در بر این درد چه بسیار حزین است
ای یوسف بازار دلم بهر من این اشک
چون گوهر نایاب به انگشت نگین است
خواهد رسد آن روز که از عشق بمیرم
دل منتظرت مانده و جسمم به زمین است