فصلها میرود از گردش دوران به گذار
پس کجا مانده در این دور خزان فصل بهار؟
نو به نو میشود این ثانیهها داغ فراق
دم به دم میرود از سینهی عشاق قرار
خبری نیست چرا زانکه خبرها همه اوست؟
ز چه رو پس ننشیند گل امید به بار؟
آمدی تا به عشق جان بدهی
تا خدا را به ما نشان بدهی
آمدی تا برای دل دادن
تا قیامت به ما زمان بدهی
آمدی تا به هر گنه کاری
وقت مردن خودت امان بدهی
دوباره شوق غزل داده ای به دستانم
دوباره اشک فراقت میان چشمانم
تو از تبار بهاری که من به اشک دو چشم
تو را میان غزل عاشقانه می خوانم
قسم به لحظه به لحظه سرودنم از تو
که پای عشق تو تا روز مرگ می مانم
رسید آخر روضه، دلم پر از درد است
هوای زندگی ام بی ظهور تو سرد است
بهار روضه به سر شد، نیامدی اما
رسید فصل خزان، برگ و بار من زرد است
دو ماه گریه برای نبودنت کردم
خوشم که دیده به عهد غمت جوانمرد است