ببین از غصه ات با من چه ها شد
کمان قامتت بانوی خانه
برای آسمان همچون سما شد
تویی ماه شب یلدای عالم
که چهرت پشت ابری در خفا شد
ببین از غصه ات با من چه ها شد
کمان قامتت بانوی خانه
برای آسمان همچون سما شد
تویی ماه شب یلدای عالم
که چهرت پشت ابری در خفا شد
ما منتظر مهدی زهرا هستیم
ما مایه ی دلگرمی زهرا هستیم
گویید همه عالمیان بشناسند
ما منتقم سیلی زهرا هستیم
خون خواه حسینیم و به هر لحظه ی عمر
مجنون صفت لیلی زهرا هستیم
به همه می گویم، در شب و روز که دلدارم نیست
ز غمت می گریم، که جز این کار دگر کارم نیست
دگرم طاقت نیست، به تو می گویم از این احوالم
من از این می نالم، که نگاه تو خریدارم نیست1
چشم من می ماند، به سر جاده ی آمدنت مهدی جان!
به خدا میمیرم، نکند قسمت دیدارم نیست؟
ما به جز این بارگاه مأمن دل نداریم
گر تو برانی بگو سر به کجا گذاریم
خانه دل روشن است ز نور گنبد تو
پادشه عالم است گدای مرقد تو
بال ملائک شده فرش ره زائرت
دل ز همه می برد بال و پر طائرت
من اگر خاموشم، تو نباید که به فریاد آیی
من اگر مشکوکم، تو نباید که به بیداد آیی
من اگر مغمومم، تو چرا حق تسلی خواهی؟
من اگر مظلومم، تو چرا ظالم این درگاهی؟
زندگی قسمتی از بارقه ی چالش هاست
این حقیقت به نگاهی به دل ما پیداست
گرچه ان گاه به غم، گاه به شادی بگذشت
لکن اینها همگی یک نمه از ناپیداست
تو گر امروز ز چشمت همه باران بارید
منتظر باش که این قطره ای از یک دریاست
بر سر نیزه تو بودی
دل ز دستم می ربودی
با غم عشقت حسین جان
مست و آبم می نمودی
صوت قرآنت شنیدم
دل ز غیر تو بریدم
این غم که به دل هست چه غوغا کرده
هر لحظه مرا واله و شیدا کرده
این صبح نفس گیر طلوعش زشت است
فقدان تو غم ها به دل ما کرده
دریا به تلاطم ز چه افتاده بدان
غمنامه ی غم های تو برپا کرده
از تو آموختم این گونه گفتن را:
سلام ای ابر بهاران، سلام بر ریزش باران
از تو آموختم این گونه دیدن را:
عجب نگاه دقیقی! چه جویبار رقیقی!
اینجا به غیر از شوره زاری نیست، برگرد
اینجا کسی دنبال یاری نیست، برگرد
اینجا اگرچه دست و پا زنجیر گشته
لکن هوای بیقراری نیست، برگرد