از دیدنت شد ناامید این چشم بارانی
چشمی که حالش را نمیفهمی نمیدانی
اینقدر دوریم از هم اینجا در دل تهران
انگار من در چین و تو ساکن در ایرانی
من در ریاضی رتبهی چندین هزار اما
تو رتبهی زیر صد کنکور انسانی
از دیدنت شد ناامید این چشم بارانی
چشمی که حالش را نمیفهمی نمیدانی
اینقدر دوریم از هم اینجا در دل تهران
انگار من در چین و تو ساکن در ایرانی
من در ریاضی رتبهی چندین هزار اما
تو رتبهی زیر صد کنکور انسانی
فصلها میرود از گردش دوران به گذار
پس کجا مانده در این دور خزان فصل بهار؟
نو به نو میشود این ثانیهها داغ فراق
دم به دم میرود از سینهی عشاق قرار
خبری نیست چرا زانکه خبرها همه اوست؟
ز چه رو پس ننشیند گل امید به بار؟
آمدی تا به عشق جان بدهی
تا خدا را به ما نشان بدهی
آمدی تا برای دل دادن
تا قیامت به ما زمان بدهی
آمدی تا به هر گنه کاری
وقت مردن خودت امان بدهی
دوباره شوق غزل داده ای به دستانم
دوباره اشک فراقت میان چشمانم
تو از تبار بهاری که من به اشک دو چشم
تو را میان غزل عاشقانه می خوانم
قسم به لحظه به لحظه سرودنم از تو
که پای عشق تو تا روز مرگ می مانم
در این مسیرِ پر خطر بسیارها رفتند
بر دارِ عشقِ مرتضی تمارها رفتند
مردم به خواب ناز بودند و سحرگاهان
حلاجها با رقصِ خون بر دارها رفتند
ما غرق در آسودگی ماندیم و آنگونه
غرقابِ خون از بین ما سردارها رفتند
دل از تمام رفیقان بریدی و رفتی
هزار خواهش ما را ندیدی و رفتی
خیال میکده خوش بود از نسیم بهار
تو دست از همه عالم کشیدی و رفتی
در این شلوغیِ بازارِ اسفلِ دنیا
به شوق دوست محبت خریدی و رفتی
شب یلدای من از یاد تو لبریز شده
دل من همسفر قصهی پاییز شده
همه جا حرف خوشی، فال گرفتن، آجیل
گوش من لیک به نجوای غمت تیز شده
داغ دوری به خداوند مرا سنگین است
سوز سوز من با نفس چله گلاویز شده
رسید آخر روضه، دلم پر از درد است
هوای زندگی ام بی ظهور تو سرد است
بهار روضه به سر شد، نیامدی اما
رسید فصل خزان، برگ و بار من زرد است
دو ماه گریه برای نبودنت کردم
خوشم که دیده به عهد غمت جوانمرد است