پیش از این بر دل ما فاصله تأثیر نداشت
دل مان از سببی ناله ی شبگیر نداشت
پیش از این ثانیه ای رفتن و برگشتن عشق
از دلم تا به دلت جرأت تأخیر نداشت
ما دو تا روح نبودیم، دو تا جسم که هیچ
مانده ام از چه غمم روی تو تأثیر نداشت
پیش از این بر دل ما فاصله تأثیر نداشت
دل مان از سببی ناله ی شبگیر نداشت
پیش از این ثانیه ای رفتن و برگشتن عشق
از دلم تا به دلت جرأت تأخیر نداشت
ما دو تا روح نبودیم، دو تا جسم که هیچ
مانده ام از چه غمم روی تو تأثیر نداشت
به این نتیجه رسیدم که دست بردارم
از آن لبی که به شیرینی اش گرفتارم
به این نتیجه رسیدم که چاره ام مرگ است
چرا که دیگر از این عمر رفته بیزارم
میان برزخ عقل و جنون دلم گیر است
چه نفرتی ز خیال تو در دلم دارم
من کماکان از فراقت می زنم فریادها
حال من گویاست از غم نامه ی فرهادها
جز تو درمان دگر این درد شیرین نیستش
فایده هرگز ندارد نسخه ها، امدادها
چند روزی می شود اینجا تحصن کرده ام
می رسد بوی تو از مابین این شمشادها
از خویش خالی جان من اما پر از توست
تا چشم من می بیند این دنیا پر از توست
از هر طرف، از هرجهت، از راست، از چپ
دنیای من از پست و از بالا پر از توست
امید را اینگونه معنا کردم امروز
این خانه ی خالی ز من فردا پر از توست
قسم به حضرت حافظ که عزت غزل است
نسیم یاد تو در من طراوت غزل است
اگرچه رودکی طبع من قصیده سراست
ولی جمال تو عین کتابت غزل است
شبیه مثنوی معنوی به شش دفتر
ز چشم شمس مثال تو صحبت غزل است
سلامی به سردی وقت خداحافظی
به تن دارم این دفعه رخت خداحافظی
نگردی مبادا مکدر ز حال فراق
تکان دادم از دور دست خداحافظی
چرا کار ما عاقبت شد چنین غصه دار
رسیدن به گفتار سخت خداحافظی -
السلام ای نور در نور آفتاب
السلام ای نور چشم بوتراب
السلام ای ششمین شمس ودود
ای که هستی علت بود و نبود
السلام ای مذهبت آیین ما
ای گدایت دیده ی مسکین ما
عشق را با دیدنت معنای دیگر یافتم
دل ز کف دادم ولی بهتر ز بهتر یافتم
باختم هرچند هستم را به پای چشم تو
من قمار خویش را بی عشق ابتر یافتم
مستی ام را شکر چون چشمان من را باز کرد
قد رعنای تو را از سرو سرتر یافتم
خبر رسیده که یارم ز حالم آگاه است
بخند یوسف افتاده در میانه ی چاه
خبر رسیده زمان رهایی از چاه است
چهارشنبه نشد، شنبه هم نشد، انگار
قرار دیدن مان مثل رؤیت ماه است
یاد خودم افتادم...
که تنها جوابی که می گرفتم بعد از های های گریه کردن هایم، این بود که، اشک چشمانم را پاک کند!
آن اوایل می گفت حق نداری گریه کنی! اگر قرار است گریه کنی با هم گریه می کنیم...
آن روزها گریه ی من برایش سخت بود... چون خیلی خیلی دوستم داشت! تنها من بودم و قلب او...
اما همین طور که گذشت و جلو رفت، کم کم گریه هایم برایش عادی شد. احتمالا با خودش مرور کرده بود که این هم شورش را درآورده و مدام گریه می کند!
تنها جوابی که می داد، تنها عکس العملش، همین بود که اشک هایم را پاک کند و وقت رفتن، همین، بگوید: گریه نکنی ها!
...