وقتی میان ما خدا اصل وصال است
دوری دل ها تا ابد فرض محال است
گفتی « سلااااام » و در تحیر ماندم آن روز
اینگونه رسم الخط برای من سوال است
من از جنوب قلب خود دیدم که پایم
سمت دو تا چشم تو راهی شمال است
وقتی میان ما خدا اصل وصال است
دوری دل ها تا ابد فرض محال است
گفتی « سلااااام » و در تحیر ماندم آن روز
اینگونه رسم الخط برای من سوال است
من از جنوب قلب خود دیدم که پایم
سمت دو تا چشم تو راهی شمال است
ای کاش می شد یک شبه از خویش رد شد
با هرکه در اطراف این دل هست بد شد
ای کاش میشد بر مسیر دیده تا دل
وقت ورود مهر هر دون مایه سد شد
این روزها باید شبیه یک جزامی
ناخواسته محکوم به حبس ابد شد
می شوم هرلحظه از دیدار تو منفورتر
می شوی هر ثانیه اینگونه از من دورتر
تا زمانی که تو را بیرون کنم از قلب خویش
می نمایم عشق را در پرده ای مستورتر
عکس های یادگاری کار دستم داده اند
من شدم عکاس ماهر، تو شدی مغرورتر
از من میان سینه ات آه است، آری
این غصه در قلب تو جانکاه است، آری
راهی که با من قصد رفتن کرده بودی
فهمیده ای راهی به بیراه است، آری
من آهوی دشت خیالت نیستم، نه؟
تصویر من پیش تو روباه است، آری
هدیه ی سال نو:
مرور می کنم این را که دوستت دارم
قسم به قصه ی لیلا که دوستت دارم
من از تو، از خم ابروی تو نمی رنجم
نگو برای چه، زیرا که دوستت دارم
چراغ سبز دلت را در این شلوغی شهر
به من نشان بده حالا که دوستت دارم
ابر چشمانم دوباره شور باریدن گرفت
آه غم در سینه ام سودای نالیدن گرفت
با من آواره از سامان سخن گفتن چه سود
آفتابم سوی مغرب عزم تابیدن گرفت
عقل را در دست دل دادن چه کار جالبی ست
تازگی ها کام من طعمی ز فهمیدن گرفت
عجیب خسته ام از عمر خویش کاری کن
در این مصاف بیا و دوباره یاری کن
به حال خسته ی من یک نظر کن و بنشین
به حال خسته ی من عاجزانه زاری کن
چقدر حبس ابد بی تو سخت می گذرد
مرا از این خود بی فایده فراری کن
تمام قصه از آن دم شروع شد، آری
که باخبر شدم از اینکه دوستم داری
دچار حس جنونم از آن زمانی که
نگاه گرم تو شد در وجود من کاری
کویر خستگی ام من، تو ابر شورانگیز
تو روزهای بهاری، همیشه می باری
من در خیال خویش پندارم چنین بود
که یار من دردانه ای روی زمین بود
پندار من این بود که او بهترین است
پندار من این بود اما غیر از این بود
انگشتری که در پی اش بودم بسی سال
جنسش بدل بود و رکابش بی نگین بود