از بچگیمون / وقتی که حرف از عاشقی شنیده میشد
تو آسمونا / اسمت میونِ ماهِ عالم دیده میشد
جانم اباالفضل
تو کلِ دنیا / تنها تو هستی که غمت همتا نداره
میسوزه دلها / وقتی میگن دیگه حرم سقا نداره
جانم اباالفضل
از بچگیمون / وقتی که حرف از عاشقی شنیده میشد
تو آسمونا / اسمت میونِ ماهِ عالم دیده میشد
جانم اباالفضل
تو کلِ دنیا / تنها تو هستی که غمت همتا نداره
میسوزه دلها / وقتی میگن دیگه حرم سقا نداره
جانم اباالفضل
دستت فدای سرت، نفست که هنوز هست
چشمت فدای سرت، نفست که هنوز هست
حتی دگر که مشک پاره شد و شد قامتم کمان
رایت 1 فدای سرت، نفست که هنوز هست 2
------------------------------------------
1- علم ، پرچم
2- مهر 1390 / ذی القعده 1432
از همان کودکی ات مشق نبرد آموختی
اذن میدان که ندادت، مثل شمعی سوختی
بین نخلستان که دستانت ز تن افتاده بود
چشم مجروحت به سمت مهد اصغر دوختی
تا که تیری نا امیدت کرد از باز آمدن
بر زمین افتادی و جان را ز تن بفروختی
من مشتعل از عشق توام حضرت ساقی!
لبریز نما جام من از باده ی باقی
" دل در طلب عشق تو دیوانه ترین است " (کلیک کنید)
این حرف دلم حرف زمان است و زمین است
بر نامه ی جرمم ز کرم چشم بپوشان
اذنم بده یک دم برسم بر در جانان
سقای حسین بن علی یاور زینب
در سماء احسان و وفا یگانه کوکب
فخر مرتضی در صف پیکار و شجاعت
وانکه قامت سرو قدش کند قیامت
امید حسن، پناه کلثوم و سکینه
مغموم ز ماجرای خون بار مدینه
امروز سخن رنگ و لعابی دگرش هست
چون دل به سوی میکده عزم سفرش هست
دیگر ز سر عقل نراند سخنی او
دیوانه شده، رود به این سو و به آن سو
حرفش بشنو ببین چه گوید دل رسوا
شاید که تو هم رسی به این حاجت زیبا
من معتکفم معتکف خاک حریمت
من سائلم و گدای بی باک حریمت
من دل به هوای تو ز عالمی گسستم
بند دل خود به تار گیسوی تو بستم
تو شاه کرم سرور سینه ی حسینی
تو مهجه1 ی قلب پادشاه عالمینی
آن شب دگر آقا نتوانست بماند
بر مصیبت برادرش روضه بخواند
او اشک همی ریخت برای غم عباس
آن کس که بشد مست ز صهبای گل یاس
فرمود دگر توان بر صبر ندارم
عباس گلم بود، گل باغ و بهارم
عباس یل ام بنین پشت و پناهم
آن میر و سپهدار حرم و تکیه گاهم
آن بت شکن " باب حوائج " 1 به دو عالم
آن گل که شده مایه ی عز و افتخارم
آن ساقی عطشان که نخورد آب و بشد آب
ناگاه بگفتا یا اخا مرا تو دریاب
شمشیر زنان، ناله کنان، شدم به سویش
آن وقت بدیدم که شکسته بُد سبویش
دوش از طلب عشق و محبت تو مولا
دستم به طلب بود سوی عالم بالا
دل خواست سخن از تو بگوید به دو عالم
بگرفت مدد از در انگشتر خاتم 1
گفتم به سخن آمده ام بهر علمدار
آن ساقی بی دست تو، آن میر و سپهدار