دیوانه ترین
دل در طلب عشق تو دیوانه ترین است
غم در بر این درد چه بسیار حزین است
ای یوسف بازار دلم بهر من این اشک
چون گوهر نایاب به انگشت نگین است
خواهد رسد آن روز که از عشق بمیرم
دل منتظرت مانده و جسمم به زمین است
دینم تو شدی صلاة و صوم و همه کارم
گویند خرابی و خرافات چه دین است؟
پرسیدم از آن عاشق معروف که این چیست؟
گفتا که غم عشق همین است، همین است
ای آنکه دلم هر دم و هر لحظه و هرجا
دنبال نگاهت شده آواره و بادیه نشین است
یک دم نظری بر دل خسته ام تو بنما
زیرا ز چنین غصه چنان است و چنین است
باران شده شرمنده ی اشک شب و روزم
چون رود خرامان به یسار است و یمین است
مادام بگویم که تویی عشق دل من
این دل زغم دوری ات ای یار غمین است
جان را به فدایت بنمایم همه هستم
چون مرگ به پابوس تو با عشق عجین است
راضی نشوم من که ملالی به تو آید
هرکس که شود موجب رنج تو لعین است
من ناله کنم هر شب و هر روز برایت
این دل صدف و خون دلم همچو ثمین است
یک عمر کجا بوده ای ای ماه شب تار
چون گوشه ی چشم تو به خورشید قرین است
کاش از غم تو جان دهد این رضی دل خون
کاین گونه صفت برای تو حسن حصین است
-----------------------------------------------------
بهار 1387