گلایه میکنم از قدر ناشناسیها
شکستن دل دلدار و ناسپاسیها
از اینکه هرچه ز عمرم گذشت اما باز
نشد کم از دل من سوز دل هراسیها
گلایه میکنم از تهمت و توهم شوم
گلایه میکنم از بازی سیاسی ها
گلایه میکنم از قدر ناشناسیها
شکستن دل دلدار و ناسپاسیها
از اینکه هرچه ز عمرم گذشت اما باز
نشد کم از دل من سوز دل هراسیها
گلایه میکنم از تهمت و توهم شوم
گلایه میکنم از بازی سیاسی ها
یک سال پیش این روزها در دفتر شعرم
گفتم: به نام عشق، بسم الله زیبایی
شعری سرودم با ردیف «دوستت دارم»
تو آمدی و قصه شد خالی ز تنهایی
یک سال پیش این روزها وقت نماز صبح
قامت به یاد دیدنت میبستم ای بانو
حالا عشا، مغرب، نماز صبح، ظهر و عصر
بین قنوتم یاد چشمت هستم ای بانو
یک سال شد این قصهی "شیرین و فرهادی"
یک سال شد لیلا شدی، مجنون شدم من هم
یک سال از آغاز راهی تا ابد طی شد
در این سفر همسایهی کارون شدم من هم
خیلی دلت میخواهد انگار
من باز دنبال تو باشم
مثل همیشه شاد باشی
من گرم احوال تو باشم
خیلی دلت میخواهد این را
که در سکوتی بین ما دو
من باز مشتاق تو باشم
من در طلب باشم، ولی تو...
انگار با خود فرض کردی
من یک گدا هستم تو هم شاه
سهم تو کاخ اشتیاق است
سهم من بیچاره هم آه
از دیدنت شد ناامید این چشم بارانی
چشمی که حالش را نمیفهمی نمیدانی
اینقدر دوریم از هم اینجا در دل تهران
انگار من در چین و تو ساکن در ایرانی
من در ریاضی رتبهی چندین هزار اما
تو رتبهی زیر صد کنکور انسانی
فصلها میرود از گردش دوران به گذار
پس کجا مانده در این دور خزان فصل بهار؟
نو به نو میشود این ثانیهها داغ فراق
دم به دم میرود از سینهی عشاق قرار
خبری نیست چرا زانکه خبرها همه اوست؟
ز چه رو پس ننشیند گل امید به بار؟
آمدی تا به عشق جان بدهی
تا خدا را به ما نشان بدهی
آمدی تا برای دل دادن
تا قیامت به ما زمان بدهی
آمدی تا به هر گنه کاری
وقت مردن خودت امان بدهی
دوباره شوق غزل داده ای به دستانم
دوباره اشک فراقت میان چشمانم
تو از تبار بهاری که من به اشک دو چشم
تو را میان غزل عاشقانه می خوانم
قسم به لحظه به لحظه سرودنم از تو
که پای عشق تو تا روز مرگ می مانم
در این مسیرِ پر خطر بسیارها رفتند
بر دارِ عشقِ مرتضی تمارها رفتند
مردم به خواب ناز بودند و سحرگاهان
حلاجها با رقصِ خون بر دارها رفتند
ما غرق در آسودگی ماندیم و آنگونه
غرقابِ خون از بین ما سردارها رفتند