السلام ای نور در نور آفتاب
السلام ای نور چشم بوتراب
السلام ای ششمین شمس ودود
ای که هستی علت بود و نبود
السلام ای مذهبت آیین ما
ای گدایت دیده ی مسکین ما
السلام ای نور در نور آفتاب
السلام ای نور چشم بوتراب
السلام ای ششمین شمس ودود
ای که هستی علت بود و نبود
السلام ای مذهبت آیین ما
ای گدایت دیده ی مسکین ما
ای یار و همراه پیمبر یا خدیجه
این دین حق را یار و یاور یا خدیجه
ای اولین بانوی دین مصطفایی
ای بر محمد زوج و همسر یا خدیجه
ای همنشین وحی، ای محرم به اسرار
مثل تو هرگز نیست دیگر یا خدیجه
عمریست که در دام نگاه تو اسیرم
سرشار ولای تو شده جان و ضمیرم
بگذار گدای سرِ کوی تو بمانم
بگذار که از دیدن تو رزق بگیرم
هرچند فقیرم، به دلم مهرِ تو دارم
با عشقِ تو والله قسم شاه و امیرم
پای تو مسلمانم و سلمان تو هستم
من بندهی اسلامِ پس از عیدِ غدیرم
صد شکر که از کودکیام یار تو هستم
با مهرِ تو آمیخته شد آب و خمیرم
دیریست به پابوسی تو غرقِ نیازم
دیریست که سمتِ تو نیفتاده مسیرم
چون دیده پُر از حسرتِ دیدارِ تو هستم
آقا نظری، مرحمتی، تا که بمیرم
-----------------------------
تیرماه 1393 - رمضان 1435
اجرای همین شعر در شب شعر غدیر - ایوان انتظار (میدان ولیعصر عج): ببینید
بهار بی تو مرا جز خزان ندارد رنگ 1
بهار بی تو دروغ است و مملو از نیرنگ
دوباره جمعه به جمعه گذشتن ایام
و من که بی تو سپردم دلم به این آهنگ
بهار من! تو کجایی؟ چرا نمی آیی؟
بیا که بی تو به جان آمد این دلِ دل تنگ 2
یافاطمه! دخت پیمبر! چشم واکن
ای بر حسین تشنه مادر! چشم واکن
تا مجتبی از چشم های بسته ات گفت
با صورت افتادم ز منبر؛ چشم واکن
در بین کوچه در میان اشک هایم
خوردم زمین یک بار دیگر چشم واکن
خوش به حال دل ما گرچه پر از تنهایی ست
هرچه هم هست گرفتار غم لیلایی ست
هرچه از جور زمان زخم به قامت دارد
جای شکرش سر جاش است پر از شیدایی ست
ما گداییم ولی عزتمان لم یزلی ست
که گدایی سر کوی حسین آقایی ست
دلم گرفته ز اندوه بی امان، برگرد!
دلم شکسته ز آزار این و آن، برگرد!
وجود ماه تو از پشت ابر هم لطف است
به رنگ تیره ی شب های آسمان برگرد! 1
غروب جمعه دوباره به یادت افتادم
ببین بهار مرا گشته چون خزان، برگرد!
رسید جمعه خدایا! کجاست آقایم
رسید یار دلم یا دوباره تنهایم؟
رسید جمعه و دارم امید آمدنش
وجود من به فدای قدوم مولایم
منم که غیبت کبری نموده ام بی او
کجاست منجی من تا ز غیب در آیم؟
آن موقع ها هنوز دانش آموز بودم؛ دوران
راهنمایی...
شب جمعه بود. شب جمعه ها هم به نیت خیر اموات رسم بود خرما دادن... که هنوز هم رسم
است به لطف خدا! از ته دلم می گویم به لطف خدا؛ چون امروز خیلی از رسم های دیروز
را غیرمرسوم میدانند!
کوچه های نازی آباد را به مقصد هیئتمان پشت سر می گذاشتم. که خرمای شب جمعه به من
هم تعارف شد.
دانه خرمایی برداشتم و خدا قبول بکندی زیر لب گفتم.
خرما را خوردم و فاتحه اش را فرستادم، من مانده بودم و هسته ی ناکارآمد آن خرما.
طبیعت این بود که به سرعت از شر آن هسته خرمای ناکارآمد خلاصی میافتم.
نیت کردم که مثل خیلی ها در همان لحظه پرتش کنم و راحت شوم. آخر « همرنگ جماعت شدن
» ضمانت عدم رسوایی است. این روزها همه دنبال موافق میگردند....
پایان کار من رسیده، مرگ بر من!
از شام تا صبح سپیده مرگ بر من!
در قصه ی عشق و جنون، از هر تباری
کارم به رسوایی کشیده، مرگ بر من!
می گویم از عمق وجودم بی مهابا
تا این نفس گردد بریده: مرگ بر من!