بریدم از همه اما بریدن از تو نشد
کشیدم از همه دست و کشیدن از تو نشد
محبت همگان را خودم نمیدیدم
به قدر ثانیه اما ندیدن از تو نشد
زبان به مهر گشودم به شوق گفتن تو
ولی چنین سخنی را شنیدن از تو نشد
مرا با خنده ی خود برد تا مرز پریشانی
ندادم دل به دستانش، نصیبم شد پشیمانی
پشیمان گشتم از هشیاری ام، آری پشیمانم
به چشمت اخم کردم، آه از اخمی که میدانی
پشیمانم ولی با من نمی سازی، نمی مانی
مرا با تیغ قهر خود ز خود هر لحظه میرانی
وقتی میان ما خدا اصل وصال است
دوری دل ها تا ابد فرض محال است
گفتی « سلااااام » و در تحیر ماندم آن روز
اینگونه رسم الخط برای من سوال است
من از جنوب قلب خود دیدم که پایم
سمت دو تا چشم تو راهی شمال است
می شوم هرلحظه از دیدار تو منفورتر
می شوی هر ثانیه اینگونه از من دورتر
تا زمانی که تو را بیرون کنم از قلب خویش
می نمایم عشق را در پرده ای مستورتر
عکس های یادگاری کار دستم داده اند
من شدم عکاس ماهر، تو شدی مغرورتر
از من میان سینه ات آه است، آری
این غصه در قلب تو جانکاه است، آری
راهی که با من قصد رفتن کرده بودی
فهمیده ای راهی به بیراه است، آری
من آهوی دشت خیالت نیستم، نه؟
تصویر من پیش تو روباه است، آری
هدیه ی سال نو:
مرور می کنم این را که دوستت دارم
قسم به قصه ی لیلا که دوستت دارم
من از تو، از خم ابروی تو نمی رنجم
نگو برای چه، زیرا که دوستت دارم
چراغ سبز دلت را در این شلوغی شهر
به من نشان بده حالا که دوستت دارم