این سومین طلوعیست که خانواده ی ما آن را بدون مادر درک می کند. آفتاب از بالای دیوار خود نمایی می کند...
خورشید! سلام.
تو چرا اینقدر گرفته به نظر میرسی؟ نکند تو هم مادرت را از دست داده ای؟ شاید...
یادش بخیر بابا بزرگ، آن روزها که کنار ما بود تعریف می کرد. می گفت آن وقتی که به معراج، یعنی تا نزدیکی های خدا رفته بوده، خدا به او گفته : « ای رسول ما، عالم را خلق نکرده ایم مگر به طفیلی خلقت تو... تو را نیافریدیم مگر به خاطر آفریده شدن علی بابایم... و شما دو را نیافریدم مگر به خاطر آفرینش فاطمه مادرم... » از این خاطر می گویم...
خورشید، چطور دلت می آید مادرمان در این دنیا نباشد و تو باز بر آن بتابی؟ البته باید این سوال را از خودم هم بپرسم که « زینب، تو چطور دلت می آید مادرت در این دنیا نباشد و تو باز صبح ها از خواب برخیزی...؟» ای کاش آن شب مرا هم...
بماند؛
شاید تو هم وظیفه ای مهم بر دوش داری که نباید از بین
بروی... مثل من.