یمن در خشم میسوزد... .
چرا از سینه آهی برنمیخیزد؟
به جنگ ظالمان آیا سپاهی بر نمیخیزد؟
چرا سردرگریبانیم؟
یمن در خشم میسوزد... .
چرا از سینه آهی برنمیخیزد؟
به جنگ ظالمان آیا سپاهی بر نمیخیزد؟
چرا سردرگریبانیم؟
چند وقتیست که از تو خبری نیست مرا
نیست بین من و تو رابطه ای میدانم؛
این مترسک به امید عبثی بنشسته،
تازه فهمیده ام آن حرف که چوپان می گفت:
که دلم را به عبور لحظه ها خوش نکنم،
و توقف نکنم،
از تو آموختم این گونه گفتن را:
سلام ای ابر بهاران، سلام بر ریزش باران
از تو آموختم این گونه دیدن را:
عجب نگاه دقیقی! چه جویبار رقیقی!
بس کنید این سرگرانی را!
دل به دست هرچه میدادید دیگر نه!
حس کنید این جاودانی را
این پیام تا ابد بیدار فانی را:
« چشم ها را باید شست »
« جور دیگر باید دید » زندگانی را
تصوّری که تو داری، آرامش دریاست!
لیک بدان که میسوزد
بی نقاب و پرده، جمال آنکه پی نور است
از شمس روی تو...
او پی عشق آدم و حوّاست...!