دارم به حال زار خودم گریه می کنم
بر روز و روزگار خودم گریه می کنم
من توبه ها شکسته ام و باز نادمم
بر عهد بیشمار خودم گریه می کنم
یابن الحسن فدای تو هستی من تمام
بر دار و بر ندار خودم گریه می کنم
دارم به حال زار خودم گریه می کنم
بر روز و روزگار خودم گریه می کنم
من توبه ها شکسته ام و باز نادمم
بر عهد بیشمار خودم گریه می کنم
یابن الحسن فدای تو هستی من تمام
بر دار و بر ندار خودم گریه می کنم
یا امام عسگری
تو به عالم سروری
با صفای مرقدت
از همه دل می بری
در دلم از عشق تو
شور و غوغایی به پاست
شک ندارم زایری
در حریم سامراست
زبان حال ما فردای قیامت با حضرت ارباب (ع)...
آقا! منم، آیا تو من را می شناسی؟
این نوکر غرق محن را می شناسی؟
آقا! منم، آن که برایت سینه می زد
آیا غلام سینه زن را می شناسی؟
یک عمر از داغ تو مشکی بر تنم بود
این نوکر مشکی به تن را می شناسی؟
دیگر ز دست نفس خطاکار خسته ام
از زشتی و پلیدی رفتار خسته ام
از رنج کوله بار گناه و بدی و جهل
از توبه های ناقص 1 و بسیار خسته ام
از دست بی حیایی خود پیش روی تو
وقتی خطا نمودم و انکار خسته ام
کم کم برای رفتنم آماده می شوم
شوریده ای ز شورش سجاده می شوم
بر روی دوش هرزه علف گرچه می برم
آخر ولی به شوق تو دلداده می شوم
بانگ رحیل از نفسم می رسد به گوش
دارم همان که حق به دلم داده می شوم
هوالعلیم
دلم گرفته نمی دانم از چه می نالم؛ چرا فتاده شرر بر تمام احوالم ...
نمی دانم! شاید کسی تا امروز برای تو اینگونه ننوشته باشد.
شاید؛ معلوم نیست...
خیلی ها گفته اند؛ خیلی ها سروده اند؛ اما گمان نمی کنم کسی نوشته باشد این حرف ها را.
حرف هایی از عشقی که از روز ازل در دل ماسوا نهاده شد...
عشقی که به گونه ای در وجود تمام ذرات عالم رخنه کرده و عالمی را دچار خویش ساخته است.
نمی دانم!
شاید تا امروز کسی اینگونه، برای تو ننوشته باشد.
به دلم افتاده که اینگونه بنویسم. با خود گفتم خیلی ها دوست دارند با تو اینگونه حرف بزنند؛ اما شاید ندانند از کجا و چگونه شروع کنند.
گفتم سرمشقی باشد برایشان و حتی برای خودم...
گفتم بنویسم تا یادمان باشد برای چه زنده ایم و زنده بوده ایم برای چه...
گفتم بنویسم که چرا اینگونه جهانی شده ای. بگویم که چطور جهانی شده ای...
بگویم علت این را که حتی کسانی دوستت دارند که نمی شناسندت...
این حرف ها برای کسی نا آشنا نیست. یقیناً حرف از چیزی که همه دارندش آشناست. فقط شاید، شاید تا امروز کسی اینگونه برای تو ننوشته باشد.
به پاس حکم « من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق » مقدمه ام را به پایان می رسانم با قدردانی و تشکر از تمام عزیزانی که مرا در تحریر این اثر یاری کردند و زحمت آن ها سبب شد تا این نوشته ی دون ارزش (از لحاظ غیر محتوایی) بازخوانی و اشکالاتش برطرف گردد و به دست دوستان برسد.
نمی دانم! شاید تا امروز کسی اینگونه برای تو
ننوشته باشد.
سلام.
یک ساعت و چهل و یک دقیقه از نیمه ی شب گذشته است.
کم کم دارید برای نماز شب تان آماده می شوید.
خوشا به سعادتتان. هر قدر این مدت تلاش کردم بهانه ای برای نافله ی شب بیابم، هیچ چراغی سبز نشد!
شما دعا کنید، حتماٌ فرجی می شود.
اما،
راستش برای این چیزها مزاحمتان نشده ام.
اولاً اجازه می خواهم که دقایقی را پیش از اقامه ی نمازتان که همیشه به ذکر می گذرد، از شما طلب کنم که به من گوش کنید؛
اگر چه این سخن دور از انتظار است که مولای ما نخواهد اجازه بدهد به ما که با او حرف بزنیم؛ پس...
چند وقت بود طالب شده بودم برایتان بنویسم؛
دستم به قلم نمی رفت،
یا اگر هم می رفت، دیری نمی پایید که قلم وامی نهادم.
اما امشب، بی خود شدم و این تلفن همراه را که بعضی مواقع ما همراه اوییم نه او همراه ما (!)،
برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
این سومین طلوعیست که خانواده ی ما آن را بدون مادر درک می کند. آفتاب از بالای دیوار خود نمایی می کند...
خورشید! سلام.
تو چرا اینقدر گرفته به نظر میرسی؟ نکند تو هم مادرت را از دست داده ای؟ شاید...
یادش بخیر بابا بزرگ، آن روزها که کنار ما بود تعریف می کرد. می گفت آن وقتی که به معراج، یعنی تا نزدیکی های خدا رفته بوده، خدا به او گفته : « ای رسول ما، عالم را خلق نکرده ایم مگر به طفیلی خلقت تو... تو را نیافریدیم مگر به خاطر آفریده شدن علی بابایم... و شما دو را نیافریدم مگر به خاطر آفرینش فاطمه مادرم... » از این خاطر می گویم...
خورشید، چطور دلت می آید مادرمان در این دنیا نباشد و تو باز بر آن بتابی؟ البته باید این سوال را از خودم هم بپرسم که « زینب، تو چطور دلت می آید مادرت در این دنیا نباشد و تو باز صبح ها از خواب برخیزی...؟» ای کاش آن شب مرا هم...
بماند؛
شاید تو هم وظیفه ای مهم بر دوش داری که نباید از بین
بروی... مثل من.
بی خوابم کرده بود.
هر چه تلاش می کردم بی اعتنایی کنم، صدایش آزارم می داد.
پنجره را باز کردم تا دادی بزنم، هواری بکشم، داد و بیدادی کنم بلکه بی خیال شود و برود خانه اش؛
حالا چه وقت این سر و صداست؛
ساعت نمی فهمد که این وقت شب، اینگونه خواب ما را به هم ریخته.
پنجره را باز کردم که ناراحتی ام را سرش خالی کنم، چیزی دیدم که باعث شد خودم بی خیال شوم.
رو به حرم نشسته بود و گویی ناله می زد.
طاقت نیاوردم.
باید از ماجرا سر در می آوردم:
چه چیزی باعث شده که این وقت شب اینگونه ناله
بزند؟
همیشه نام شما بر زبان من جاری
شما میان دلم جای ویژه ای داری
ز لطف نام کریمت شبیه ابر بهار
به شوره زار دل من همیشه می باری
طراوت نفسم گوشه ای ز لطف شماست
اگر وجود مرا مال خود بپنداری