با من دوباره عشق را از سر گرفتی
باز آمدی این خسته را در بر گرفتی
باز آمدی با دستهای مهربانت
اشک فراق از چشمهای تر گرفتی
هرچه ندادم دل به چشمان تو اما
با پافشاری کردنت آخر گرفتی
با من دوباره عشق را از سر گرفتی
باز آمدی این خسته را در بر گرفتی
باز آمدی با دستهای مهربانت
اشک فراق از چشمهای تر گرفتی
هرچه ندادم دل به چشمان تو اما
با پافشاری کردنت آخر گرفتی
از تو سه تا گزاره، همواره در بَرَم بود
شوری شبیه طوفان، از عشق در سرم بود
اول همیشه ماندن، در ابتلای این راه
راهی که آبرویش، از دیدهی ترم بود
دوم تو را اگرچه، از دور دل نکندن
این غصههای آن ور، آن داغ این ورم بود
گلایه میکنم از قدر ناشناسیها
شکستن دل دلدار و ناسپاسیها
از اینکه هرچه ز عمرم گذشت اما باز
نشد کم از دل من سوز دل هراسیها
گلایه میکنم از تهمت و توهم شوم
گلایه میکنم از بازی سیاسی ها
یک سال پیش این روزها در دفتر شعرم
گفتم: به نام عشق، بسم الله زیبایی
شعری سرودم با ردیف «دوستت دارم»
تو آمدی و قصه شد خالی ز تنهایی
یک سال پیش این روزها وقت نماز صبح
قامت به یاد دیدنت میبستم ای بانو
حالا عشا، مغرب، نماز صبح، ظهر و عصر
بین قنوتم یاد چشمت هستم ای بانو
یک سال شد این قصهی "شیرین و فرهادی"
یک سال شد لیلا شدی، مجنون شدم من هم
یک سال از آغاز راهی تا ابد طی شد
در این سفر همسایهی کارون شدم من هم
خیلی دلت میخواهد انگار
من باز دنبال تو باشم
مثل همیشه شاد باشی
من گرم احوال تو باشم
خیلی دلت میخواهد این را
که در سکوتی بین ما دو
من باز مشتاق تو باشم
من در طلب باشم، ولی تو...
انگار با خود فرض کردی
من یک گدا هستم تو هم شاه
سهم تو کاخ اشتیاق است
سهم من بیچاره هم آه
از دیدنت شد ناامید این چشم بارانی
چشمی که حالش را نمیفهمی نمیدانی
اینقدر دوریم از هم اینجا در دل تهران
انگار من در چین و تو ساکن در ایرانی
من در ریاضی رتبهی چندین هزار اما
تو رتبهی زیر صد کنکور انسانی
دوباره شوق غزل داده ای به دستانم
دوباره اشک فراقت میان چشمانم
تو از تبار بهاری که من به اشک دو چشم
تو را میان غزل عاشقانه می خوانم
قسم به لحظه به لحظه سرودنم از تو
که پای عشق تو تا روز مرگ می مانم
بریدم از همه اما بریدن از تو نشد
کشیدم از همه دست و کشیدن از تو نشد
محبت همگان را خودم نمیدیدم
به قدر ثانیه اما ندیدن از تو نشد
زبان به مهر گشودم به شوق گفتن تو
ولی چنین سخنی را شنیدن از تو نشد
از ابتدا در حسرت پرواز بودی
با ساز رفتن مدتی هم ساز بودی
از بعد از آن دوران، پس از جاماندن از عشق
با هرنفس دنبال یک اعجاز بودی
فرمانده بودی، خوش قد و بالا، و اما
افتاده بودی، مثل یک سرباز بودی
شهر ما غرق تباهیست؛ بیایید کمک
طالع شهر سیاهیست؛ بیایید کمک
داد من، نالهی من، آی برادر غواص!
نالهی یک بچه ماهیست؛ بیایید کمک