خوش به حال دل ما گرچه پر از تنهایی ست
هرچه هم هست گرفتار غم لیلایی ست
هرچه از جور زمان زخم به قامت دارد
جای شکرش سر جاش است پر از شیدایی ست
ما گداییم ولی عزتمان لم یزلی ست
که گدایی سر کوی حسین آقایی ست
خوش به حال دل ما گرچه پر از تنهایی ست
هرچه هم هست گرفتار غم لیلایی ست
هرچه از جور زمان زخم به قامت دارد
جای شکرش سر جاش است پر از شیدایی ست
ما گداییم ولی عزتمان لم یزلی ست
که گدایی سر کوی حسین آقایی ست
دلم که می گیرد، هیچ چیز مثل کاغذ و خودکارم آرامم نمی کند... همین که یک گوشه ی دنج و خلوت پیدا کنم و چند خطی خودم را روی کاغذ خالی کنم، آرام میشوم.
این بار هم این کاغذ و قلم به دست گرفتن و یک گوشه ی دنج و خلوت پیدا کردن، حکایت تکراری آرام شدن من است.
زیر آسمانی که ستاره هایش، بی واسطه چهره به روی زمین گشوده اند، دور از هیاهوی خنده ها، صحبت ها، گفتن ها و نشنیدن ها (!)، با لباسی کمی مرطوب از عرق خستگی و ورجه وورجه کردن، خیلی ساده می خواهم دلم را آرام کنم.
خیلی دلم به حال خودم میسوزد!
من از اهالی دور، همسایه ی غروبم
شرقی تر از شمالم، غربی تر از جنوبم
من گریه ای شبانه، یک آه بی بهانه
من بغض بی صدایی در سینه ها رسوبم
من از تبار برگ های زرد پاییز
با یک اشاره خرد می گردم ز تهدید
تنها مرا سهراب با نقاشی خود
تنها مرا سعدی میان شعر فهمید
خیلی به این که چرا این شعر را حالا بگذارم فکر کردم...
باران به حال چشم ترم گریه می کند
از غصه های سر به سرم گریه می کند
مادر که هیچ، از غم و اندوه و داغ من
خواهر، برادرم، پدرم گریه می کند
سعدی سرود وصف مرا آن زمان که دید
مرغی به ناله ی سحرم گریه می کند
تو در تصور من بهترین شب سالی
شبی که میشنوم عطر عشق را از آن
شبی که دست مرا دست دوست میگیرد
شبی که یاد تو را داد می زند باران
تو در خیال من بی بها بها داری
بهای من به نگاه تو بستگی دارد
بگیر دست مرا ای تصور شیرین!
ترحمی به وجودی که خستگی دارد
دلم گرفته ز اندوه بی امان، برگرد!
دلم شکسته ز آزار این و آن، برگرد!
وجود ماه تو از پشت ابر هم لطف است
به رنگ تیره ی شب های آسمان برگرد! 1
غروب جمعه دوباره به یادت افتادم
ببین بهار مرا گشته چون خزان، برگرد!
خودمانیم! اینجور سراغ داری کسی انتظار آمدنت را بکشد؟ خودت هم خوب می دانی که اینچنین مشتاق، کسی را نخواهی یافت. همه از تو فراری اند... همه تا جایی که می توانند از تو دوری می کنند و تا جایی که ذهنشان یاری می دهد، به تو فکر نمی کنند. تو در کنج خاطر هیچ کس، چنین انتظار مشتاقانه ای را نخواهی یافت.
حالا سوال است برای من، من که این چنین میخوانمت
را این همه بی محلی کردن، چه معنایی دارد؟ آن هم در شرایطی که حالا حالاها به قول
هم سن و سال هایم جا دارد تا سراغ من بیایی. من تازه سر چله ی جوانی ام...
از خویش بیزارم دگر بیداد کافیست
از هرکس و هر ناکس استمداد کافیست
بیهوده جان کندم به راه غیر عمری
تو جان مکن بهر کسی، فرهاد! کافیست
من را بس این عمری که طی شد تا به امروز
این زنده ماندن با دلی ناشاد کافیست