شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

چند سالیست که با نوکری ات دل شادم
جان زهرا دم مردن مبری از یادم....

برای عاقبت به خیری بنده حقیر دعا کنید. یاحق

"استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلامانع است"

بایگانی

با من بودی و من با تو نبودم

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۱۰ ب.ظ

مهدی توفیقی فر

چند بار آمدم که بیایم به دیدنت.

چند بار گفتم این بار دیگر می روی و می بی نی اش...

چند بار نیت کردم که این بار دیگر باید بروی!

اما نتوانستم.

نمی دانم چرا. اما هرچه بود نتوانستم... اولین باری که بستری شدی، رفقا قرار گذاشتند بیایند به دیدنت بیمارستان. اسمش را یادم نمی آید،‌ اما یادم هست که محل قرارمان مترو هفت تیر بود!

آمدم که راه بیافتم دلم ترسید. گفتم من طاقت دیدن او را در حال مریضی ندارم...

نیامدم.


بچه ها مدام زنگ می زدند و پیامک که:‌ حسین آقا کجایی؟ کی می رسی؟ البته نه تماسی را جواب دادم نه پیامکی را ...

گذاشتم دقایقی گذشت. محاسبه کردم حالا رسیده اند به بیمارستان و حالا کنار تو اند. گوشی موبایلم را برداشتم.

در ذهنم تصور کردم الان فلانی و فلانی و... آنجایند. پیامکم را تنظیم کردم و موقع ارسال، آن هایی را که فکر می کردم آنجایند را انتخاب کردم:

" سلام. از طرف من از مهدی عذرخواهی کنید و بگویید شرمنده! ایشالا تو یه موقعیت مناسب خدمت می رسم "

بچه ها می گفتند در آن واحد برایشان پیامم رسیده بود و همه گوشی هایشان را گرفته بودند مقابل چشمانت که حسین آقا چنین پیامکی فرستاده اند...

میدانی!

آن موقعیت مناسب از همان چند بارهایی بود که با خودم گفتم: حالا نه، اما فردا می روی و می بی نی اش...

از این ماجرا و راز، از این ناتوانی دیدار تنها یک نفر باخبر بود.

آن یک نفر تو نبودی!

حالا نگران آنم که از نیامدن هایم آزرده خاطر شده باشی.

مهدی جان!

یادم می آید که چقدر با من بودی و من با تو نبودم.

یادت می آید رفتیم اردو، کردان کرج؟

من کاملن یادم است. مخصوصن وقتی تصویر بازی هایمان را می بینم و تو در آن مشغول به اجرا درآوردن کلمه ای بودی که ما تنها در ذهن تو جلوه اش داده بودیم و برای دیگران پنهان بود!

یادت هست مشهد را؟

یادت می آید در یکی از صحن های حرم امام مهربانی ها، نشستیم و دفترچه ی مداحی هایم را به تو دادم که برای جمع خودمانی چندنفره مان چند خطی مداحی کنی؟

من آن روز را کاملن یادم هست. آن لحظه ای را که گرمای مداحی تو، شد شیرینی لبخند بر لبان ما چند نفر!

آن لحظه ای که مدام تلاش می کردی که خودت را، دقیقن خود خود خودت را کنترل کنی و دقیقه ای شوخ نباشی! آخر نمی شد... واقعن سخت بود و اگر هم می شد، کاری غلط بود و غلط بود و غلط. تو باید خودت می بودی و هرچقدر از این خودت دورتر می شدی، دورتر می شدی از بودنت...

میدانی چرا این حرف را می زنم؟

شنیدم این هفته های آخر کمتر می خندیدی و کمتر شوخی می کردی!

ابراهیم میگفت: شب تاسوعا آمده بود دیدنت. می گفت برای اولین بار آنقدر خسته بودی و ناتوان  که اجازه گرفتی تا چشم بر روی هم بگذاری و بخوابی...

مهدی جان! دیدی راست می گویم؟ تو هر چقدر از خودت دور شدی، از بودنت دور شدی...

مهدی جان!

یادم می آید آن لحظات قبل از هیئت را، آن دقایقی که شعرهایت را با من چک می کردی و من دست رد به سینه ی بعضی از آن ها می زدم و تو تنها چشم می گفتی: چشم!

یادم می آید که وقتی از تو خواسته بودم کمتر شوخی کنی، دیگران را وقتی شوخی هایشان را بی پاسخ می گذاشتی گواه می گرفتی که: " به حسین آقا بگویید من نخندیدم! "

یادم می آید وقتی از تو رو می چرخاندم که به قول قدیمی ها، شوخی های کودکانه ات را کمرنگ کنم در گرماگرم بزرگی ات، دنبال می دویدی و می گفتی: " حسین آقا! خب همین کارا می کنید که آدم قهر می کنه دیگه... "

یادم می آید؛‌ یادم می آید.... و آن قدر یادم می آید که اگر بخواهم همه ی آن ها بنویسم، شاید دستانم یاری نکند.


حالا که رفتی، می خواهم یادم بمانی. می خواهم به جای با تو نبودن هایم، باز هم با من باشی!

میخواهم نگذاری وقتی در جلسه هایی که جای خالی ات آوار می شود بر روی سرم و اشک حسرت را میان جمع بر روی گونه هایم جاری می کند، بغض کنم و دستم بلرزد...

می خواهم نگذاری که ذره ای در داغت سرد شوم.

آخر هیچ گاه قصه ی رفتنت را در ذهنم هجی نکردم... حالا باور نمی کنم نبودنت را...

حالا نمی توانم دوام بیاورم سنگینی بار فراقت را. آخر خیال می کردم می مانی و باز در هیئت، کنارم روضه می خوانی...

اما رفتی!


باشد؛ سبقت گرفتی در رسیدن به محبوب! اما مثل من نباش! نترس از بردن نام من وقتی می رسی آنجایی که همه منتظرش هستند. آنجا که می گویند:


فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِیکٍ مُّقْتَدِرٍ...

قمر - 55


نظرات  (۴)

چقدر عجیبه...
منم مثل آقا سهیل و آقا محمدرضا شب جمعه ب صورت کاملا اتفاقی البته اتفاقی ک نمیشه گفت اومدم و این مطلب عالی رو خوندم...
ی جاهایی از متن رو خودم دیدم ولی مابقی رو هم کاملا حس کردم
البته حرفم رو پس می گیرم...
اصلا عجیب نیست.
پاسخ:
یادش بخیر
شب جمعه ست...
ساعت دو نیمه شب....
تک و تنها تو اتاقم...
و ای اشک لحظه ای امانم بده بنویسم که دلم برایش تنگ شده

پاسخ:
آه که چقدر دوست دارم پیش او باشم
۰۵ دی ۹۲ ، ۲۱:۵۵ محمد رضا مددی نوعی
حسین خدا خیرت بده
امشب (شب جمعه) اومدم سر بزنم به وبلاگت ، فقط همین مطلب رو خوندم و گریه کردم
فکر کنم خود مهدی منو کشوند بیام این مطلب رو بخونم و در فراقش گریه کنم
شاید پیش ارباب یادی کرده از ما!
:"(
پاسخ:
ان شاء الله
۰۴ دی ۹۲ ، ۱۹:۲۳ فرجی دیگر
جگرسوز نوشتید... البته فراق قابل تحمل نیست و دنیا هم که سراسر فراق ... برای همین سخت است زندگی کردن ...خوب زندگی کردن
در روایتی می خواندم که به یاد مرگ بودن خوب است اما عجله برای مرگ نه
اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد
و مماتی ممات محمد و آل محمد( علیهم السلام)
در پناه حق
التماس دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی