شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

چند سالیست که با نوکری ات دل شادم
جان زهرا دم مردن مبری از یادم....

برای عاقبت به خیری بنده حقیر دعا کنید. یاحق

"استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلامانع است"

بایگانی

من خیلی هم جدی بودم...

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۳۶ ب.ظ

دلم که می گیرد، هیچ چیز مثل کاغذ و خودکارم آرامم نمی کند... همین که یک گوشه ی دنج و خلوت پیدا کنم و چند خطی خودم را روی کاغذ خالی کنم، آرام میشوم.

این بار هم این کاغذ و قلم به دست گرفتن و یک گوشه ی دنج و خلوت پیدا کردن، حکایت تکراری آرام شدن من است.

زیر آسمانی که ستاره هایش، بی واسطه چهره به روی زمین گشوده اند، دور از هیاهوی خنده ها، صحبت ها، گفتن ها و نشنیدن ها (!)، با لباسی کمی مرطوب از عرق خستگی و ورجه وورجه کردن، خیلی ساده می خواهم دلم را آرام کنم.

خیلی دلم به حال خودم میسوزد! که چقدر دلم نازک است و به اشاره ی ذره ای، شیشه ی قلبم ترک بر می دارد. از اینکه اینقدر ساده و بی مقدمه در اثر حرفی، حتی بی قصد غرض، سکوت می کنم، سرم را پایین می اندازم، و اگر راه می روم، کز می کنم در خودم و دیگران چه فکر ها که درباره ی چروک روی پیشانی ام نمی کنند...

خیالم اینقدر آسوده است از اینکه شک نکنم در تقصیر خود، از همین ابتدا انگشت اشاره را گرفته ام به سمت خودم که آری، هرچه هست، زیر سر خودم و این دل صاحاب مرده ی من است.

آخر اینکه نشد زندگی، تا کسی حرف بهت می زند، با اینکه می دانی غرضی هم نداشته، اما به آنی به هم می ریزی، و زود بغض می کنی!

آری، منِ مریض (!) منِ بیمار، حالا حاج آقا برایم تفسیر بخواند صدها بار از عطر شب بوهایی که سهراب سپهری از میان گلبرگ هایش، خدا را نقش زده، بی آنکه تار و پود زندگی را از هم بشکافد... فهمیدن این قصه چه دردی را دوا می کند از منِ احساساتی...!؟

من از سهراب، فقط آن را خوب فهمیدم که حرف از نرم و آهسته آمدن می زد؛ او هم چینی تنهایی اش را نازک و شکننده تصویر کرده، که قلب من هم، همان است که گفته... من هم قلبی دارم که پر است از تنهایی؛ نازک است و می طلبد که آرام به سراغش بیایند؛ آخر زود ترک بر می دارد از گفته و ناگفته...

می دانم؛ درد است، مریضی است؛ اما چه کنم؟ دارم خیلی وقت است که روی خودم کار می کنم که اینگونه نباشم، اینگونه نمانم...

اما در تمام این مدت، گرفتار دیگرانم. که گیرم: من، مریض؛ من، بیمار؛ چرا هیچ کس یک ذره لحظه ای که حرفی می زند، به این فکر نمی کند که شاید مثل منِ بیماری این وسط بود و حرف بی غرضش را، چنان جدی بگیرد که آن را مثل سنگ، بکوبد به دیوار شیشه ای دلش و در گوشه ای دنج، زیر نور ستاره های بی واسطه معلومِ این شهر، غصه بخورد از این نامردی...

نامردی بود آخر... من خیلی هم جدی بودم؛ مصمم بودم؛ با تمام وجود رفتم وسط میدان. اما در میان آن جمع، یک نفر پیدا شد و خیلی راحت، مرا جدی نگرفت . و به دیگری داد زد: « مگر فلانی را جدی گرفته ای؟»

من با تمام جدیتم، برای شیرین شدن خاطره هایی که فرداها مرور می شوند، برای خنده هایی که می دانم غیر از این جور ورجه وورجه کردن نمی شود به دستش آورد، دست و پا زدم، عرق ریختم، دویدم، بلند شدم، نشستم...

دست آخر هم مرا جدی نگرفت...

می دانم... می دانم... غرضی نداشت؛ اما خواستم آرام بشوم که کاش می شد اینگونه آرام می شدم... که او می فهمید: برادرم، من خیلی هم جدی بودم!

حالا تصمیم گرفته ام کمی آن طور که او می شناسد جدیت را، جدی باشم؛ احساس می کنم که جدی بودن برای او یعنی ...

هرچه هست میدانم قرار است به مهلکه ی سختی خودم را گرفتار کنم؛ می دانم که قرار است چقدر از این به بعد آزار ببینم و اذیت بشوم. تا جایی که شاید چیزی غیر از مرگ آن را به پایان نرساند... یاحق

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۲۸

نظرات  (۴)

خیلی روان و ساده مینویسید
کنجکاو شدم بدونم بعدش چی کار کردید؟
مشکلتون حل شد؟
ببخشید زیادی دارم سوال میکنم
این مشکل حاد خودم هم هست
چون کسی خیلی راحت مدتی قبل حرفی بهم زده که دقیقا سه هفته ست جوری بهم ریختم که نه نوشتن ، نه راه رفتن ، نه رانندگی کردن تو جاده خلوت
هیچ کدوم آرومم نمیکنه که هیچ اصن فکرش هم داره داغونم میکنه.
ببخشید طولانی شد.
سر گلایه باز شد
یا علی
پاسخ:
یادمه اون شب، دقیقن تنها کاری که کردم همین بود. دفترچه و خودکارم رو برداشتم و رفتم گوشه ای خلوت، این مطلبو فراموش کردم.
توی متن اگر دقت کنید نوشتم که قبل تر از همه خودم رو مقصر دونستم و سعی کردم طبق همون باور با اون بنده خدا رفتار کنم.
و در واقع یه ذره تغییر رفتار دادم. کمتر شوخی کردم و... همین

و این نوشته رو هم چون خودم از لحاظ ادبی دوستش داشتم منتشر کردم. همین

به هرحال. ایشالا موفق باشید. یاحق
:'(
پاسخ:
؟
۰۹ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۰۵ مشهد ندیده ...
یعنی عاشقتم ...
پاسخ:
ارادتمندم
۰۹ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۰۱ مهدی پورحسینی
سلام.اول اینکه دلتنگتونم.دوم هم اینکه حرف ها بی اذن و خواست حق از دهان خلق بیرون نریزند.یاحق

پاسخ:
ایشالا همینجوری باشه که میگی برادر؛ اما بعید میدونم درباره ی همه ی حرف ها صادق باشه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی