شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

چند سالیست که با نوکری ات دل شادم
جان زهرا دم مردن مبری از یادم....

برای عاقبت به خیری بنده حقیر دعا کنید. یاحق

"استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلامانع است"

بایگانی

داستان من و آونگ

شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۵۹ ب.ظ

من و آونگ - حسین رضائیان

ساعت اتاق خواب خانه‌مان آونگ دارد...

 

اصلن روزی که آن را خریدیم، یکی از جذابیت‌هایی که منجر به انتخابش شد، همین آونگ داشتنش بود. البته وقتی فهمیدیم که برای حرکت آونگش، باتری جدا می‌خواهد، به همان جذابیت ظاهری‌اش بسنده کردیم و اینکه برای جا به جا شدن یک میله، قرار باشد باتری مجزا مصرف شود را کلاً از برنامه‌ی زندگی‌مان کنار گذاشتیم.

 

خاطرم هست که آن اوایل، یک بار، فقط و فقط یک بار، شاید برای امتحان سالم بودنش، آونگش را هم به راه انداختیم و تمام. البته دلایل دیگری هم می‌توانست داشته باشد؛ می‌دانید، ما برای اینکه صدای تیک تاک ساعت، مثل مته، مخ‌مان را سوراخ نکند، عمدن دنبال ساعتی گشتیم که عقربه‌ی ثانیه شمارش، پیوسته کار کند، نه ضربه‌ای... برای همین، احتمال می‌دهم بعد از آن یک مرتبه، همین صدای بسیار خفیف تق تق آونگ را بهانه کرده‌ام و فعال بودنش را از ذهن خود و اهل خانه، در هاله‌ای از ابهام، به ورطه‌ی فراموشی سپرد‌ه‌ام.

حالا که سر حرفش باز شد، بد نیست این را هم بگویم که این علاقه به ساعتی که عقربه‌ی ثانیه شمارش پیوسته کار کند و ضربه‌ای نباشد هم، دردسرهای خودش را دارد. مثلن وقتی برای آینه شمعدان عروسی‌مان، نیت کردیم از این ساعت‌های طرح شیشه‌ای بگیریم، آنجا هم بر این ویژگی پافشاری کردیم و از بین ساعت‌های جورواجور موجود در بازار، دست انتخاب را روی آن ساعتی گذاشتیم که عقربه‌ی ثانیه شمارش، پیوسته کار کند، نه ضربه‌ای که چشم‌تان روز بد نبیند؛ خدا را شاهد می‌گیرم، با اینکه آینه شمعدان‌مان در گوشه‌ای از پذیرایی بود، حتی در اتاق خواب هم صدایی شبیه به حرکت دائم و پیوسته‌ی یک تانک، آن هم با شنی‌هایی که خیلی وقت است روغن کاری نشده شنیده می‌شد!

 

نمیدانم با چه آوانمایی می‌توانم آن صدای مهیب را در ذهن‌تان رقم بزنم، اما باور کنید که عقربه‌های این ساعت، فقط یک شبانه روز برای ما چرخید و بعد از آن، آن ساعتِ طرح شیشه‌ای با عقربه شمار پیوسته نه ضربه‌ای، برای ما خاصیت تزیینی دارد و بس! خاصیتی که برای یک ساعت رومیزی، در مرتبه‌ی ششم، با ارفاق پنجم متصور است!

 

یا از دیگر معایب اینگونه ساعت‌ها (عقربه شمار با حرکت پیوسته نه ضربه‌ای) این است که جانِ باتری، از یک جا به بعد، توان هل دادن عقربه ثانیه شمار را ندارد و تقریباً حوالی ثانیه‌های ۴۰ تا ۴۵، درست مثل یک پیکانِ درمانده که در سربالایی جاده چالوس، دارد جان می‌کند و بالا می‌رود، اینقدر بالا و پایین می‌کند تا بتواند با هزار زور و زحمت خود را به ۴۶ هفت برساند و این گردنه‌ی صعب العبور را رد کند و برود به سمت دقیقه‌ی بعدی و گردنه‌ی بعدی... که البته بعد از مدتی کوتاه، متوجه می‌شوی زمانی را که آن ساعت دارد نمایش می‌دهد، حداقل نیم ساعت از زمان حقیقی عقب افتاده و باید مراقب باشی حساب و کتاب قرار و مدارهایت را با آن تنظیم نکنی، که بدقول می‌شوی!

 

(البته از اتاق فرمان می‌گویند این مقدار بدقولی، پیش بدقولی‌هایی که امروز در جامعه رخ می‌دهد، تومنی ده زار شرفش بیشتر است... ای روزگار! تف به رویت... به کجا رسیده کار این موجود دو پا [روزگار: به من چه آخه])

 

حالا از این‌ها که بگذریم، ماجرای این نوشته از آن روزی شروع شد که چشمم به پت پت عقربه‌ی ثانیه شمار ساعت آونگ دار اتاق خواب‌مان افتاد و تصمیم گرفتم، پیش از آنکه روغن باتری‌اش دربیاید، آن را عوض کنم و خیال همه را، از خودم گرفته، تا آن عقربه‌ی ننه مرده که از آن روز، معلوم نبود تا چند روز قرار است روی آن ثانیه‌ها بُکسِ باد کند تا باتری تمام شود، راحت سازم.

 

جَستی زدم روی میز دراور که دقیقاً زیر ساعت قرار گرفته و باتری را در آوردم. به نظر می‌آمد که نفس‌های آخرش را می‌کشد و حق هم این بود که مرخصش کنم و بیشتر از این رنج این دنیا را برای نشان دادن از دست دادن عمر گرانمایه بر دوش استوانه‌ای‌اش قرار ندهم...

 

باتری نو را که انداختم و زمان را تنظیم کردم، خیلی خیلی ناگهانی و البته گذرا، چشمم افتاد به جای باتری آونگ ساعت! نیم نگاهی هم به باتری ننه مرده‌ای که قرار بود به زباله دان تاریخ بپیوندد انداختم و با خودم گفتم: ای خدا لعنتت کند روحانی، که با ما کاری کرده‌ای که برای این یک ذره جان باقیمانده در باتری ساعت خانه‌مان هم نقشه بکشیم و تا آخرین وات، ازش استفاده کنیم!

 

با خودم مرور کردم که خب، اهل خانه هم خیلی وقت است حرکت این آونگ گل منگولی را زیر ساعت اتاق خواب‌مان ندیده‌اند و از چشم‌شان مدتی است دورمانده که ما برای خانه، از این ساعت‌ها که عقربه‌ی ثانیه شمارش پیوسته می‌گردد و به علاوه آونگ هم دارد خریده‌ایم...

 

خلاصه، با فوتی کارگر، گردی از جای باتری آونگ در ساعت گرفتم و باتری نیمه جان بدبخت را در آن موقعیت سوق الجیشی، برای تکمیل خدمت مقدس خود به این خانواده معظم قرار دادم. درست مثل سربازی که محل پاسبانی‌اش، بالا‌ی یک تپه در مرزی‌ترین نقطه‌ی ایران است و اگر چشم از خط لوله‌ی نفت عبور کرده از آن حوالی بردارد، خدایی ناکرده هر آن ممکن است - به تعبیر رسانه‌های معاند، ایضاً ریاست محترم جمهور - سوخت بَران (!) [که عالم و آدم بهشان می‌گویند قاچاقچی سوخت] دارایی این مملکت را به تاراج ببرند.

 

پیش خودم با حسابی که روی آن باتری بخت برگشته کرده بودم، گفتم: عمر این ماجرا شاید شب تا صبحی بیش نباشد. لذا باید از همین اندک فرصت ایجاد شده، نهایت استفاده را برای تحقق آرمان‌ها و اهداف بلند تقویت کانون گرم خانواده ببرم.

 

آن قدر خاطره و رؤیای غیرواقعی در گوش اهل خانه خواندم، که باورشان شده بود من برای اینکه ثابت کنم چقدر خانواده برایم ارزشمند است که حتی به لذائذ بصری‌شان هم توجه دارم، حاضر شده‌ام یک باتری مازاد مصارف لازم خانواده، صرف این امر خطیر کنم...

 

خلاصه، از آن لحظه تا امروز بیش از چند هفته می‌گذرد و آن باتری بامروت، حسابی آبروی مرا حفظ کرده و دارد آونگ را  کماکان راست و چپ می‌برد و کیف‌مان را کوک کرده است. حالا هم که دقت می‌کنم، می‌بینم صدای خفیف تق تق آن اصلن به گوش هیچ شنوای فروصوت هم نخواهد رسید، چه برسد به منِ ناشنوا!

 

تمام این‌ها را نوشتم که بگویم: کاش من جای آن باتری بودم... که بیش از آن چیزی که رویش حساب می‌شد به درد خورد. ای کاش، ای کاش، ای کاش. یاحق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی